داستان دل ❤️
قسمت بیست و ششم
بخش دوم
فورا آزمایش نوشت و همون شب انجامش دادم ... چند روز بعد جواب آزمایش رو گرفتم و بردم پیش دکتر ...
اون گفت : تیروئیدت مشکل پیدا کرده ولی اونقدر نیست که گلوت اینطور ورم کنه ... ما به این میگیم گواتر یا به اصطلاح عامه غم باد ...
باید بیشتر مراقب باشی ... ببین اسم عامیانشو به تو گفتم که بدونی درمون دردت کجاست ... چیزی رو تو دلت نریز ... حرف بزن ... برو جایی و تا می تونی فریاد بزن ... اگر به این خودخوری ادامه بدی , وضع بدی برای گلوت پیش میاد ...
ولی من نمی تونستم به کسی حرف بزنم ... نمی خواستم ذهن مادر و پدرم رو نسبت به رضا خراب کنم ...
فایده ای هم نداشت ... مادر و خواهر خودش که می دونستن و هر بار چیزی می گفتم , فقط به من نگاه می کردن و می گفتن حق با توست ... به خودش که جرات نمی کردن حرف بزنن ... منطقی تو کارش نبود و رفتارش غیرقابل پیش بینی ...
می ترسیدم از اینکه رومون به هم باز بشه یا منو بزنه ... برای همین عصبانیش نمی کردم و سعی می کردم کاری به کارش نداشته باشم و حالا تربیت ثمر برای من از همه چیز واجب تر شده بود ...
تا اینکه یک شب رضا زنگ زد و گفت : امشب با مهندس شریفی و خانمش شام می ریم بیرون ... تو نمیای ؟
گفتم : رضا جان , ثمر رو چیکار کنم ؟ ... اون از وقت خوابش بگذره , بدخلق میشه ... تو برو زودتر بیا ...
گوشی رو قطع کرد بدون خداحافظی ... منتظر بودم که بیاد و لباس عوض کنه ولی نیومد ...
صدای زنگ در بلند شد ... کسی رو نداشتم اون موقع شب بیاد خونه ی ما ... رضا هم که کلید داشت و همیشه برای اینکه مچ منو بگیره یواشکی میومد ...
آیفون رو برداشتم ... حسام بود ...
نمی تونم بگم چقدر خوشحال شدم ... گفتم : ثمر بدو دایی حسام ...
گفت : آخ جون .....
ناهید گلکار