خانه
267K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۳:۲۸   ۱۳۹۶/۵/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و ششم

    بخش سوم



    حسام بعد از اینکه دیپلم گرفت , رفت دانشکده ی افسری و حالا کم مونده بود که سردوشی بگیره ...
    ولی سامان دانشگاه قبول شد و سال دوم بود .....
    ازش پرسیدم : این طرفا داداشی ؟
    گفت : امشب همش به یاد تو بودم و نمی دونم چرا دلم خواست بیام تو رو ببینم ...

    و دست انداخت گردن من و محکم تو بغلش فشار داد و گفت : عزیزمی ... چرا تنهایی ؟ رضا کو ؟
    گفتم : شام دعوت داشتیم , من به خاطر ثمر نرفتم ... رضا مجبور شد تنهایی بره البته ممکنه الان بیاد چون لباس عوض نکرده ...
    نشست و ثمر رو بغل کرد و یکم باهاش بازی کرد چای و میوه آوردم و خوردیم و کمی حرف زدییم و اون رفت ....
    نگاه کردم ساعت از نُه گذشته بود ... خبری از رضا نشده بود ... پس بی خیالش شدم ... شام ثمر رو دادم و بردمش تو تختش ...
    ولی میز رو جمع نکردم ... گفتم ثمر بخوابه بعدا این کارو می کنم ... طبق عادت اول براش قصه گفتم و بعدم اونقدر براش لالایی خوندم تا خوابش ببره ...
    گاهی هم زیر لب آهنگ مرا ببوسِ گلنراقی رو می خوندم و همون طور کنار تختش می موندم ... در حالی که ثمر خواب بود , من این آهنگ رو که خیلی دوست داشتم زیر لب زمزمه می کردم و اشکم می ریخت ...
    چون رضا روی این آهنگ حساسیت پیدا کرده بود ... اون فکر می کرد من اینو برای کسی می خونم , برای همین وقتی اون نبود برای ثمر می خوندم ...
    ثمر خوابش برده بود و من روی زمین نشسته بودم و سرم رو به لبه ی تخت تیکه داده بودم و همون طور زمزمه می کردم ...
    بهار ما گذشته ...
    گذشته ها گذشته ...
    که می رم به سوی سرنوشت ...
    که یک دفعه دیدم رضا جلوم ظاهر شد ... از ترس پریدم بالا ...  اونقدر آهسته اومده بود تو که کوچک ترین صدایی نشنیدم ... یک بسته تو دستش بود ... با هراس پرسید : چیکار می کردی که ترسیدی ؟
    گفتم : بدون سر و صدا میای خونه می خوای نترسم ؟ ثمر رو می خوابوندم ... چیکار می کردم ؟

    از اتاق اومدم بیرون و درو بستم تا ثمر بیدار نشه ...

    با حالت مشکوکی پرسید : کی اینجا بود ؟
    گفتم : حسام ... اومده بود ما رو ببینه , دید تو نیستی زود رفت ...
    گفت : زنگ بزن ببینم چرا حسام اومده بود اینجا ؟
    گفتم : خودت برو زنگ بزن ... من که می دونم چرا اومده بود  ] تو نمی دونی خودتم برو زنگ بزن ...
    دیدم اون بسته رو تو دستش نگه داشته و گرفته جلوی چشم من  ...

    پرسیدم : اون چیه تو دستت ؟
    گفت : مال ثمره ... اینو منشی من کادو داده بیارم برای ثمر ...
    گفتم : اونم با شما اومده بود شام بخوره ؟

    گفت : بهت گفتم بیا بریم , نیومدی سارا رو بردم ...
    گفتم : سارا کی باشه ؟
    گفت : منشیم ...
    گفتم : غلط کردی منشیتو با خودت بردی شام بیرون و به کارت افتخار می کنی ... تو منو دست انداختی یا دست کم گرفتی ؟ ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان