خانه
267K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۳:۴۲   ۱۳۹۶/۵/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و ششم

    بخش ششم




    همین طور که گچ رو حاضر می کرد , گفت : آدم های تحصیلکرده ای معلوم می شین ولی به نظرتون این راه زندگی کردنه ؟ شما زن ها رو آدم نمی تونه بشناسه ...
    گاهی بعضی از شما , اونقدر فداکار و از خودگذشته می شین که مردا جایگاه خودشون رو فراموش می کنن و هر کسی فکر می کنه می تونه به شما زور بگه ...
    مادر من همین طور بود ... اما من فکر می کنم توی زندگی صبر و فداکاری خوبه و باید باشه ولی هر چیزی اندازه داره ... از حدش که بگذره , مرد به خودش مغرور می شه که لیاقت من بوده و قدر اون فداکاری از بین می ره ... شما مثل خواهر منی ...
    دلم براتون سوخت ولی نذارین زندگیتون به دست این مرد نابود بشه ... اگر دوستش داری و قراره باهاش زندگی کنی , پس درستش کن ... فقط فداکاری کردن کاری رو درست نمی کنه ...
    سری با تاسف تکون دادم و تو دلم گفتم تو چه می دونی تو دل من چی می گذره ... کدوم فداکاری ؟
    یک مرتبه رضا درو باز کرد و اومد تو اتاق و دیدک ه دکتر داره با مهربونی دست منو می بنده و حرف می زنه ...
    اومد جلو و به دکتر گفت : تو برای چی می خواستی ما از اتاق بریم بیرون ؟ که با زن من لاس بزنی مرتیکه ی عوضی ؟ ... پدرتو درمیارم ...
    می دم اونقدر بزننت که روده هات از پس گردنت بیاد بیرون ...
    دکتر گفت : همین الان ساکت میشی و می ری بیرون وگرنه زنگ می زنم پلیس بیاد و دستگیرت کنه ... باید بگی چرا این زن رو اینطوری کتک زدی ...
    پزشک قانونی تکلیف تو رو روشن می کنه ... صدات در نیاد بی شرف ... خفه می شی و اون گوشه می تمرگی ...
    رضا در حالی که دندون هاشو به هم فشار می داد , دید هوا پسه و از اتاق رفت بیرون و مامانو فرستاد پیش من تا دکتر به من نظر نداشته باشه ...
    و من با دست گچ گرفته و دلی شکسته در حالی که گوشم خوب نمی شنید و سرم به شدت درد می کرد , برگشتم خونه ...
    وقتی رسیدم , ثمر هنوز داشت گریه می کرد و خودشو رسوند به من ...
    رضا گفت : بیا بغل من بابا , مامانت مریض شده ...
    ثمر گفت : ازت بدم میاد ... تو مامانمو زدی ... من دیدم که زدیش ...
    گفت : بابا جون به خدا داشتیم شوخی می کردیم ... بیا برات توضیح می دم ...
    من نشستم و ثمر رو گرفتم تو بغل راستم ...

    رزیتا در حالی که از دیدن دست من که شکسته بود , متاثر شده بود و بغض کرده بود ؛ یک بالش آورد و گذاشت زیر دست من و با همون حال سر من فریاد زد و  گفت : آخه چرا چشمتو باز نکردی ؟ من اون شب , شب اولی که خونه ی ما خوابیدی , همه چیز رو به تو نگفتم ؟ بهت نگفتم که رضا چه اخلاقی داره ؟ به امید چی زنش شدی ؟ حالا خوب شد ؟ خوشبختی ؟ کاری که نباید باهات می کرد , کرد ... همین مونده بود که دستتو بشکنه ...
    گفتم : تو رو خدا ساکت باش ...

    و به ثمر اشاره کردم و گفتم : آخه رضا که نمی خواست این کارو بکنه , پام لیز خورد افتادم رو دستم ... همین ...
    بیا ثمر جان بریم تو تختت ... من برات قصه میگم تو بخوابی ... بین حالم خوبه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان