خانه
267K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۹:۳۵   ۱۳۹۶/۵/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و هفتم

    بخش اول




    ثمر رو گذاشتم تو تختش ... بچه ام نگران من بود و از بس گریه کرده بود , چشمش ورم داشت ... با دست محکم منو گرفته بود ...
    زانو زدم کنار تختش و سرمو گذاشتم کنار سرش تا خوابش برد ...
    و من توی تاریکی اشک می ریختم ... دلم می خواست بمیرم و دیگه از اون اتاق بیرون نرم تا چشمم به رضا بیفته ...
    ثمر که خوابید , از اتاق اومدم بیرون ... ساعت نزدیک سه نیمه شب بود ...
    دیدم اون سه نفر هنوز نشستن و حرف می زنن ...
    رضا سرشو با دو دست گرفته بود ... تا چشمش افتاد ] به من خطاب به مامان گفت : اینه ها , اومد ... از خودش بپرس ...
    گفتم :ت و رو خدا به من رحم کنین ... من اصلا حوصله ندارم ...
    گفت : نه بشین جواب بده ... اگر تو زن خوبی هستی , چرا هیچ وقت از من نمی پرسی کجا می رم و چیکار می کنم ؟ بگو که چون برات مهم نیستم ... اصلا برای تو فرقی نداره من بمیرم یا بمونم و این داره منو دیوونه می کنه ...
    گفتم : رضا تو مریضی ... کسی که آزادی یک نفر رو ازش می گیره , روانش سالم نیست ... آدم به زور که نمی تونه کسی رو پیش خودش نگه داره ...
    اینجا اگر عشقی هم باشه , نابود می شه و تو این کشمش ها و جدل ها حرمت ها از بین می ره و محبتی نمی مونه که آدم با اون زندگیشو ادامه بده ...
    من نمی تونم این کارو با تو  بکنم ... کنترل کردن تو کار من نیست چون عزت تو عزت منه ... اگر من بدون اینکه چیزی از تو دیده باشم , به تو اعتماد نداشته باشم برات احترام قائل نیستم ... پس نباید انتظار داشته باشم که دوستم داشته باشی ...
    گفت : دیدی ؟ دیدی اعتراف کرد ... خودش الان گفت که چون من کنترلش می کنم منو دوست نداره ... این زندگی به نظر شما قابل دوامه ؟
    گفتم : چرا حرف تو دهن من می ذاری ؟ هر کاریت می کنم یک حرفی ازش درمیاری ... من چیکار باید بکنم که نکردم ؟ ... برات غذایی که دوست داری درست می کنم , هزار تا ایراد می گیری ...
    پیشنهاد می کنم بریم جایی , منو مسخره می کنی ...
    دکور خونه رو عوض می کنم تو بیای خوشحال بشی , تا از راه می رسی برش می گردونی جایی که خودت می خوای ...

    الان رزیتا یک سوال خوب از من کرد ... چرا وقتی همه چیز رو در مورد تو به من گفت , باز زن تو شدم ؟ ...
    حالا جواب می دم ... من تو صورت تو وقتی توی خونه ی عمه , درددل کردی یک پسر بچه ی معصوم دیدم که فدا کاره , مهربونه ... خودشو به آب و آتیش می زنه تا مادر و خواهرش خوب زندگی کنن ... هنرمنده , باعرضه است و به طور ساده لوحانه ای فکر می کردم چون منو دوست داره و من هم دوستش دارم , با من این کارو نمی کنه ...
    و وقتی خلافش بهم ثابت شد , باز فکر کردم با عشق و محبت می تونم از تو یک رضای دیگه بسازم ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۳۰/۵/۱۳۹۶   ۱۹:۳۶
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان