خانه
267K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۹:۴۱   ۱۳۹۶/۵/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و هفتم

    بخش دوم




    با خودم می گفتم اونقدر در مقابلش صبوری می کنم که اون بفهمه که باید به من اعتماد کنه ... چون رضا کسی هست که دلم می خواد باهاش زندگی کنم ...
    ولی تو نفهمیدی ... بعد از این همه مدت , به من گفتی هزار تومن می ارزم ...
    تو بگو من چطور فراموش کنم و بازم محبتی رو که تو قلبم از تو دارم بهت بگم ؟ ...
    من اینجوریم ... دوست ندارم بحث و جدل کنم ... اینطوری بزرگ نشدم ...
    پدر و مادر من با هم رفیق بودن , دعوا و مرافعه ندیدم که انجامش بدم ...
    ازت توقع نداشتم ... ببین گلوی منو ... ببین ... می دونی چرا اینطوری شده ؟ از وقتی فهمیدم سارا رو بردی تو شرکتت , دارم خودخوری می کنم و بهتر بگم از حسودی دارم می ترکم ولی گذاشتم به اختیار تو و به شرفت ... اگر قراره منو به خاطر یک زن دیگه دوست نداشته باشی , همون بهتر که نداشته باشی ...
    رضا , من تو و خودم و زندگیمونو دوست دارم ولی تو فقط خودتو ... به کس دیگه ای فکر نمی کنی و همون طور که خودت تو دوز و کلک هستی , همه رو مثل خودت فرض می کنی ...
    من با تو سر جنگ ندارم ... می خوام زندگی کنم ، نفس بکشم , رضا داری منو خفه می کنی ...
    به نظرت باید بشینم و تماشا کنم ؟
    از جاش بلند شد و گفت : ببینم چرا گلوت اینطوری شده ؟ این چیه ؟ چرا نرفتی دکتر ؟ ...
    گفتم : رفتم , آزمایش هم دادم ... گفتن گواتر گرفتم ... غم باده ... رضا غم باد , می فهمی ؟
    پس من برات ارزش قائل هستم که اینطوری خودمو اذیت کردم ...
    گفت : تو که نمی دونستی سارا کیه ...
    رزیتا گفت : من بهش گفته بودم ... وقتی تو اونو بردی سر کار , لی لا زنگ زد و از من پرسید ... می دونست ... به روی خودش نیاورد ...
    گفتم : رضا به خودت بیا ... تو نمی تونی با عذاب دادن من و بچه مون و خودت , این زندگی رو به کاممون تلخ کنی و گناهشو گردن من و دیگران بذاری ...
    ببخشید مامان جان خوابم میاد , داروها اثر کرده و من هنوز درد دارم ... باید بخوابم , فردا تصمیم می گیریم چیکار کنیم ...
    رفتم تو اتاق ... رضا دنبالم اومد که بذار کمکت کنم لباس عوض کنی ...
    گفتم : نمی خوام , همین طوری می خوابم ... فقط کاری به کارم نداشته باش ...
    گفت : می دونی که همه ی این کارا برای اینکه بیش از اندازه دوستت دارم ؟ خیلی زیاد لی لا ... قسم می خورم نمی خوام اذیتت کنم ... دارم از پشیمونی می میرم ... بیا از اول شروع کنیم ... انگار تازه با هم آشنا شدیم ...
    داد زدم : بذار برم بمیرم ... دست از سرم بردار ... چی می خوای از جون من ؟ ... ای داد بیداد از رو نمی ره پرروی بی حیا ...

    نمی خواستم جلوی مامان بهت حرفی بزنم ... پس برو دست و پا تو جمع کن ... سراغم بیای خودمو می کشم ... ولم کن ... دیوونه ام کردی دیگه ...

    و بالشم رو برداشتم و با یک پتو رفتم به اتاق ثمر و جلوی تختش خوابیدم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان