داستان دل ❤️
قسمت بیست و هفتم
بخش چهارم
- به من قول داده سارا رو هم جواب می کنه بره ... می گفت این کارو کردم که توجه لی لا رو به خودم جلب کنم ...
گفتم : آخه مادر من , اون دختر گناه نداره ؟ حالا من هیچی , برای چی با احساسات اون بازی کرده ؟ ... حتما امیدوار شده ... آخه اینا تو زندگی آدم تقاص داره ... دل کسی رو بشکنی که حسادت یک نفر دیگر رو تحریک کنی؟ ... چرا ؟؟؟ من نمی فهمم ...
این کار یک آدم سالم نیست ... برای چی درست فکر نمی کنه ؟ ... شما بگو من اینو چیکار کنم ؟ اگر کسی اینطوری فکرش خراب باشه که با ببخشید و معذرت می خوام درست نمی شه مادر من ...
مامان با ترس گفت : حالا هیچی نگو , بذار بره سر کار ... با هم حرف می زنیم ...
رضا قبل از اینکه بره سر کار , به مامانم زنگ زد و گفت : مامان جون دیشب لی لا خورد زمین و دستش صدمه دیده ... میشه بیاین اینجا ؟ ...
داشتم از عصبانت می مُردم ... نمی دونم چرا این کارو کرد ... من ترجیح می دادم که اون روز مامانم منو نبینه ولی رضا باز سر خود تصمیم گرفت و انجامش داد ...
ولی تو صورتش آرامش می دیدم ... چیزی که از من گرفته بود و انگار خیالش راحت شده بود ...
اون درست مثل آشفشانی بود که یک مدت خودشو کنترل می کرد و به یک باره آتیش درونش با اذیت و آزار من بیرون می ریخت و بعد انگار که اتفاقی نیفتاده , آرامش پیدا می کرد و هر کاری از دستش برمیومد برای من انجام می داد ...
تا حدی که گاهی از سر کار که میومد به زور پشت منو ماساژ می داد ... برام چایی می ریخت و سعی می کرد کارای بدشو جبران کنه ولی این دایره دوباره شروع می شد ... محبت می کرد ... محبت می کرد ... کلافه می شد ...
می رفت تو نقشه ...
متلک می گفت ... زور می گفت و بالاخره بهانه ای پیدا می کرد و تا می تونست منو اذیت می کرد تا کار به دعوا می کشید و اون دوباره به نقطه ی اول می رسید ...
اون روز به رضا نگاه کردم ... دلم براش می سوخت ...
واقعا جای دل سوختن هم داشت ... این تلاطم فکر باعث می شد هیچ وقت احساس خوبی تو زندگی نداشته باشه ... نمی دونستم چی داره اونطور آزارش میده ... حرفی نمی زد ولی می دونستم که باید یک چیزی باشه ...
چون اون آدم خوشفکر و باسلیقه , با اون همه هنر نمی تونست اینقدر بی عشور باشه ... من باید دنبال دلیل می گشتم تا این مشکل رو تو زندگیم حل می کردم ...
دکتر درست می گفت ؛ دست روی دست گذاشتن و صبر کردن هیچ دردی رو دوا نمی کرد و روز به روز اوضاع ما بدتر می شد ...
ناهید گلکار