داستان دل ❤️
قسمت بیست و هفتم
بخش پنجم
رضا در حالی که حالا مثل موش شده بود , دست براه پا براه راه می رفت و تو اون زمان هیچ مردی نمی تونست به خوبی و مهربونی اون باشه ...
از ما خدا حافظی کرد و رفت ... تا ماشینش از در رفت بیرون , رزیتا از اتاق با همون لباس خواب اومد تو آشپزخونه و گفت : آخیش رفت ... مگه میشه یک نفر اینقدر ...
با سر اشاره کردم نگو , ملاحظه ی ثمر رو بکن ...
ادامه داد : با شعور و آقا ... رضا واقعا خوب مردیه ...
ثمر گفت : عمه تو دیشب با بابام دعوا کردی ؟ تو بابای منو دوست نداری ؟ ...
گفت : مگه میشه عمه جون ؟ اون داداشمه ( با تمسخر ) نمی دونی چقدر دوستش دارم ...
نیم ساعت بیشتر طول نکشید که مامانم از راه رسید ... سراسیمه و پریشون ...
من قبلا کلی با ثمر حرف زده بودم ... بهش گفتم : ثمر جان حتما به مامانی بگو که افتادم و دستم رفت زیر بدنم و شکست ... بهش بگو چقدر بابا رضا به من رسید و مواظب من بود ...
از در که وارد شد , زد تو صورتش و گفت : تو مادر نداری ؟ تو بی کسی ؟ چرا دیشب به من خبر ندادی ؟ مادرت بمیره الهی ... برای چی خوردی زمین ؟ چی شد ؟ از کجا افتادی ؟ ...
زنگ زدم بابات بیاد , خودم دوباره تو رو ببرم دکتر ...
گفتم : این طوری نکن مامان جان ... چیزی نشده ...
مامان با زینت خانم و رزیتا سلام و عیلک کرد و نشست ...
رزیتا چایی ریخت آورد و ثمر از سر و کول مامان بالا می رفت و معلوم بود دلش برای اون تنگ شده ...
مامان گفت : اینقدر دلم دیروز برای لی لا شور می زد که دل و روده ام داشت میومد بیرون ... یک حال بدی داشتم ... زینت خانم که تو نمی دونی ...
دستم بند بود , داشتم مربا درست می کردم اگر نه خودم همون موقع میومدم ... حسام که از راه رسید , گفتم نشین , برو به لی لا سر بزن ببین حالش چطوره ؟ ... آخه این دختر هیچ وقت درددلشو به آدم نمی گه ... معلوم نیست چرا این طور گلوش ورم کرده ... دکتر به من سفارش کرده و گفته نباید غصه بخوره ...
آخه شما بگو منِ مادر نباید بدونم تو دل دخترم چی می گذره ؟ دستش شکسته , به من خبر نداده ...
تو رو خدا بچه ی منو می بینین ؟
زینت خانم گفت : آره می دونم چی می گین ... ما هم اتفاقی فهمیدیم ... لی لا زیادی صبوره ... باور کنین اولش که با شما آشنا شدم فکر نمی کردم اینقدر مظلوم باشه ...
از دیشب تا حالا صدای ناله شو نشنیدیم ...
ثمر چونه ی مامان گرفت و کشید طرف خودشو گفت : مامانی , مامانی , مامانم خودش خورد زمین ... بابا رضا فقط زد تو گوشش ولی مامان خودش افتاد و دستش شکست ...
ناهید گلکار