خانه
267K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۹:۱۲   ۱۳۹۶/۵/۳۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و هشتم

    بخش اول




    یک مرتبه مامان مثل بمب منفجر شد ... از جاش پرید و بدون ملاحظه شروع کرد به داد زدن که غلط کرد ( ... ) خورد که دست روی بچه ی من بلند کرد ... پدری ازش در بیارم اون سرش ناپیدا ...
    همین امشب تکلیف تو رو روشن می کنم ...
    زینت خانم تو برای چی نزدی تو دهنش که بچه ی منو زده ؟ ... خدا رو خوش میاد ؟ تو راضی هستی یکی بچه تو بزنه ؟
    دیگه نمی ذارم لی لا اینجا زندگی کنه ... امنیت جانی نداره ...
    گفتم : مامان جان آروم باش عزیزم ... شما به حرف ثمر گوش می کنین ؟ ... بذارین خودم براتون تعریف می کنم ...
    رزیتا گفت : نه خیر , من می گم ... تو بازم می خوای پنهون کاری بکنی ... اون وقت نه تنها کاری درست نمی شه , بلکه روز به روز بد تر هم میشه ...
    خواهش می کنم زری خانم گوش کنین ... شما درست فهمیدین باید یک فکری بکنین ... آره , رضا لی لا رو زده ... اونم بی گناه و بی تقصیر ...
    گفتم : تو رو خدا شلوغ نکنین ... بذارینش به عهده ی من ... خودم یک فکری می کنم ... رضا آدم بدی که نیست ... خدا رو شاهد می گیرم اگر فکر می کردم که اون ذاتا بده , یک دقیقه هم باهاش زندگی نمی کردم ...
    اجازه بدین خودم درستش می کنم ... هر وقت اومدم پیش شما شکایت , اون وقت دخالت کنین ...
    الان خودم می دونم دارم چیکار می کنم ... من یک بچه دارم ... ثمر این وسط از بین می ره ... شما فکر اونو نمی کنین ...
    مامان گفت : این که نمی شه هر روز سر یک چیزی این طوری تو رو بزنه ... حق نداره ...
    اون روز تمام بحث خونه ی ما همین بود و این من بودم که داشتم اونا رو آروم می کردم ...
    ساعت پنج بعد از ظهر رضا با سری کج و صورتی مظلوم با مقدار زیادی خرید اومد خونه ...
    مامان از شدت عصبانیت روشو ازش برگردوند و حتی جواب سلامشو نداد ...
    ولی اون اومد و به زور مامان رو بغل کرد و بوسید و گفت : مخصوصا گفتم شما بیاین ببینن من چقدر بد و مزخرفم ...
    الان هر چی می خواین به من فحش بدین ... اصلا منو بزنین ... باور کنین بهتون حق می دم ... تازه دل خودمم خنک می شه ... من یک حیوون بی سر و پا هستم که زنم رو جلوی بچه ام زدم ...
    ای لعنت به من و این مشروب که عقل آدم رو از بین می بره ...
    بگین مامان جون , هر چی دلتون می خواد بگین ...
    مامان یکم آروم شد و گفت : اصلا از تو انتظار نداشتم ... فکر می کردم تو بهترین داماد دنیایی , حالا اومدم می ببینم این کارو با بچه ی من کردی ... به خدا دلم می خواد بزنمت ...
    نشست کنار مامان و گفت : رزیتا برای من چایی بیار ... به خدا امروز از سر کار که میومدم دلم می خواست با ماشین برم سینه ی دیوار تا چشمم به دست لی لا نیفته ...
    ثمر پرسید : بابا سینه ی دیوار کجاست ؟ منو می بری ؟ ...
    رضا ثمر رو بغل کرد و گفت : نه بابا , اونجا فقط مخصوص منه ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان