داستان دل ❤️
قسمت بیست و هشتم
بخش سوم
برای همین رفتم تو تختم و دراز کشیدم ... اون زود اومد و گفت : قربونت برم نمی دونی چقدر تنها بودم ... وقتی تو نبودی تا صبح نمی خوابیدم ، جون می کندم ... بدون تو زندگی کردن هم برام سخته ...
گفتم : رضا ؟
گفت : جان دلم , عمرم , عزیزم , چی می خوای ؟
گفتم : یک خواهش ازت دارم ... به من بگو چی داره آزارت می ده ...
چرا هر چند وقت یک بار صبرت لبریز میشه و طغیان می کنی ؟ تو رو به خدا , قسم جون من بهم بگو ... بذار حلش کنیم ...
سرشو انداخت پایین و گفت : ندونی بهتره ... دلم رضا نمی شه با تو مطرحش کنم ... می ترسم که رومون به هم باز بشه و تو رو از دست بدم ... این درد رو خودم تحمل کنم بهتره ...
گفتم : پس درست حدس زدم ... تو یک دردی داری ...
گفت : نه به اون صورت ... راسش خودمم بارها سعی کردم بهت بگم ... ولی ... ولی از اولی که با تو زندگی کردم تا حالا همش دنبالم بوده ... نه می تونم ازت بگذرم چون می دونم به من وفاداری , نه می تونم باهاش کنار بیام و این فکر یک وقت ها مثل خوره میفته به جونم و عین موریانه روح و روانم رو می خوره ... داغون می شم ...
بلند شدم روبروش نشستم و دستشو گرفتم و گفتم : حالا دیگه تا ندونم ولت نمی کنم ... جون من , گفتم جون من بهم بگو ... شاید اشتباه می کنی ... من دوستت دارم و نمی خوام اینطوری زندگیمون خراب بشه ....
گفت : یادته تو شمال تو گریه می کردی ؟ ...اصلا به کسی توجه نداشتی ... من تمام حواسم اونجا به تو بود ... وقتی با بابات دوست شدیم یعنی بعد از اینکه از دریا نجات پیدا کردین ... اون شب , ازش پرسیدم لی لا خانم برای چی اینقدر ناراحته ؟ ... گفت عاشق پسر دوستم بود , اونم لی لا رو دوست داشت و اومده بود خواستگاری ولی یکهو رفت و یکی دیگه رو گرفت ... لی لا خیلی غصه می خورد برای همین آوردمش شمال بلکه فراموش کنه ...
این گذشت و من چون خودمو می شناختم تصمیم گرفتم ازت بگذرم و اگر یادت باشه مدتی هم خونه ی شما نیومدم ... یکی دو ماهی شد ولی نتونستم تو رو , اون چشمای سیاه و براق تو رو , اون چال روی گونه ات رو فراموش کنم ... دائم جلوی چشمم بودی ... تصمیم گرفتم دوباره بیام ببیمنت شاید فراموش کنم کس دیگه ای دوست داری ولی نشد ... باز رفتم و خواستم دیگه نبینمت ...
نمی دونم بی اختیار برات لباس دوختم ... دلم نمی خواست کاری جز برای تو انجام بدم ... هنوزم همین طورم ... ولی دیدم تو هیچ توجهی به من نداری که هیچ یک جورایی هم ازم فاصله می گیری ... این بود که تصمیم گرفتم دلتو به دست بیارم ... از راه خونه درست کردن و سر کار بردن تو وارد شدم ...
می خواستم کاری کنم که تو اول عاشق من بشی , بعد باهات ازدواج کنم ...
ناهید گلکار