خانه
267K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۹:۲۹   ۱۳۹۶/۵/۳۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و هشتم

    بخش چهارم




    با خودم فکر می کردم روزی می رسه که لی لا خودش میاد و به من میگه دوستم داره ... بعد تعقیبت کردم ...
    می خواستم بفمم که اون پسره رو هنوز می بینی ؟ ...
    گفتم : ولی من قبلا هم اونو نمی دیدم ... به خدا هیچ رابطه ای با هم نداشتیم , قسم می خورم حتی با هم حرف هم نمی زدیم ولی من احساس می کردم یکی تعقیبم می کنه و خیلی مراقب بودم , تو رو ندیدم ...
    گفت : بیشتر وقت ها خودم نمی اومدم ... رستم رو می فرستادم ...
    اونم گزارش میاورد ولی یک روز خودم با چشم خودم دیدم نزدیک خونه تون جلوی تو رو گرفت ...
    اول می خواستم از ماشین بیام پایین و تا می خوره بزنمش ولی دیدم تو داری باهاش بد حرف می زنی و راهتو گرفتی و رفتی ... اون دنبالت اومد ولی تو تاکسی سوار شدی و من خیالم راحت شد و فکر کردم اصلا دوستش نداشتی ...
    اونجا بود که من اونو دیدم ...
    از بابات پرسیدم , اونم کل ماجرا رو تعریف کرد ... خیالم بیشتر راحت شد که چیزی بین شما نبوده ...
    ولی ترسیدم که اون بازم سر راهت سبز بشه ... زودتر از اونی که می خواستم , اومدم خواستگاری تو ... باور کن اون شب خودمم باورم نمی شد که این کارو کردم ... از سارا خاطره ی بدی داشتم , نمی خواستم دوباره تکرار بشه ...
    گفتم : منم همه چیز رو در مورد سارا می دونم ... تو از بابای من شنیدی و من از رزیتا ... پس بیا دیگه بهم دروغ نگیم ...
    گفت : ببخش , چون خودم حساسم دلم نمی خواست توام حساس بشی ... اون به من خیانت کرد , با پسر دایی اش رابطه داشت ... حتی بعد از اینکه با من بود , همدیگر رو تو خیابون می دیدن ...
    چندین بار دیدمشون بعدم طلاقش دادم ... اصلا دوستش نداشتم ...
    دوست رزیتا بود و خودشو به ما چسبوند ... حالا چرا ؛ نمی دونم ... اونو ول کن ... از همون موقع که با تو ازدواج کردم , این خوره تو جونم بود ...
    با وجود اینکه می دونستم تو به من وفاداری و آدم پاکی هستی , فکر می کردم نکنه دوستم نداشته باشه ...
    نکنه هنوز به اون فکر می کنه ...
    هر بار که پیشم می خوابیدی , تصور اینکه تو منو شکل اون ببینی تا مرگ می رفتم و بر می گشتم ...
    تا یک روز تو شرکت شریفی اونو دیدم ... اصلا با هم آشنا هم نشدیم ... زود کارمو انجام دادم و اومدم بیرون ... دم در , شریفی گفت ما امشب می ریم باغ کرج ... تو و خانمت هم بیاین ...
    پرسیدم : کی اونجاست ؟
    گفت : خودمون با این دوستم عماد ... اونم میاد ... تازه خانمشو طلاق داده , تنهاست ...
    راستش من عمدا تو رو بردم تا ببینم چه عکس العملی نشون می دی ...
    چون فهمیدم زنشو طلاق داده , می خواستم بدونم حالا تو چیکار می کنی ؟ ... و اون شب پیش اومد ...
    دیگه از اون موقع تا حالا حالم خوب نشده ... باور کن دست خودم نیست ...
    حتی با به دنیا اومدن ثمر هم بهتر نشدم ... معذرت می خوام ... سارا رو بردم تو شرکت تا تو بفهمی من چه حالی دارم ... نمی دونم به خدا , فکر نمی کردم یک روز همچین آدمی بشم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان