داستان دل ❤️
قسمت بیست و هشتم
بخش پنجم
دستمو با محبت گذاشتم روی صورتش و نوازشش کردم و گفتم : می دونم خیلی عذاب کشیدی ولی خودتم خوب می دونی که همش فکرای بیخود بوده ... اگر قرار بود کسی ناراحت باشه , من بودم که فهمیدم سارا علنا تو خونه ی شما و اتاق تو می خوابید ...
ولی اینو مال قبل از ازدواجت با من می دونستم چون اصلا اهمیتی نداره ... اون موقع تو به من تعهدی نداشتی ... درست فکر کن ... به خدا من حتی با عماد هم کلام نشدم , بیشترین حرفی که با هم زدیم همون دعوایی بود که تو خیابون با هم کردیم ...
اون روز یادته گفتم تو تاکسی کسی اذیتم کرد , رنگ و روم پریده بود اومدم شرکت ؟ همون روز هم جلوی راهم رو گرفت ولی من به شدت عصبانی شدم و نمی خواستم ببینمش ...
طلاق داده به درک که داده ... به من چه ؟ ... من عروسک پشت ویترین نیستم که یک روز منو بخوان یک روز نخوان ... منم برای خودم شخصیت دارم رضا ... وقتی بهت میگم دوستت دارم , از ته دلم می گم ... خودت می دونی که نمی تونم تظاهر کنم ...
همه ی فکرات بیخودی بوده و زندگی رو به کام من و خودت تلخ کردی ...
ببین فکر بد و غلط زندگی آدم رو چطور خراب می کنه ؟ اگر از همون اول به من گفته بودی , خودم برات توضیح می دادم ...
منو گرفت تو آغوشش و گفت : سعی می کنم دیگه بهش فکر نکنم ...
گفتم : نه , نمی شه ... سعی نمی خوام , باید دیگه این فکرارو بذاری کنار ...
چون واقعا چیزی نیست که تو براش نگران باشی ... من از تو جدا بشو نیستم ... تنبیهت می کنم , قهر می کنم , دعوا می کنم ولی جدا نمی شم ...
قول می دم تا آخر عمر بهت وفادار باشم و دوستت داشته باشم ... خوبه ؟
رضا دستشو انداخت دور گردن من و گفت : خیلی دوستت دارم , عاشقتم ...
و منو محکم بغل کرد ......
ناهید گلکار