خانه
267K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۵:۱۰   ۱۳۹۶/۶/۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و نهم

    بخش اول




    یک سال من با دغدغه های کمتری زندگی کردم ... سعی داشتم عشق و محبتی رو که رضا ازم می خواست , بهش بدم تا اون افکار مسموم از سرش بره و می دیدم که رضا هم تمام تلاششو می کنه تا ما رو خوشبخت کنه ...
    تا اینکه اوایل دی ماه سال 57 رسید ...
    چند روز اول مهر رو رفتیم مدرسه ولی اعتصابات شروع شد و همه جا از جمله مدرسه ها تعطیل شد ...
    تازگی کارگرهای رضا هم سر کار نمی اومدن ... می گفتن می خوان برن تظاهرات و تقریبا کارش خوابیده بود ...
    چند ماه پیش برای حسام رفتیم خواستگاری , فورا قبول کردن و بدون حرف و سخن قرار نامزدی گذاشتیم و ما در تدارک کارای حسام بودیم ...
    حالا ثمر چهار سال داشت ...

    کار ساخت آپارتمان هایی که رضا با شریفی می ساخت , تموم شده بود و اون طبق قولی که به من داده بود برای اینکه یکی از اون آپارتمان ها رو به نام من بکنه , یک روز منو با خودش برد به یک محضر ...
    مدتی روی یک صندلی نشستم و بعد رضا منو صدا کرد و چند ورق کاغذ گذاشت جلوی من و گفت امضاء کن تا من کار انتقال سند رو انجام بدم ...
    خوشحال بود و مرتب می خندید و با من شوخی می کرد که حالا تو خونه دار شدی باید جشن بگیریم و سور بدی ...
    منم دلم گرم شده بود از اینکه اون به من اعتماد پیدا کرده بود , خوشحال بودم ... نه برای مالکیت اون خونه ...
    رضا پنج تا از اونا آپارتمان ها رو رهن و اجاره داد و طبقه ی بالا رو که از همه بزرگ تر و بهتر بود را برای خودمون نگه داشت ...
    هال و پذیرایی بزرگ با پنجره های سراسری و دلباز ... اتاق خواب هایی با منظره ی شهر تهران که از بهترین و گرون ترین مصالح ساخته شده بود ...
    یک خونه ی رویایی برای من محسوب می شد ...
    هنوز رنگ اونجا تموم نشده بود که رضا مشغول جمع کردن اثاث خونه شد ... اون می گفت یواش یواش جمع کنیم تا اثاث رو مرتب ببریم ...
    یک روز مقدار زیادی کارتون با خودش آورد خونه و مقداری از اون رو آورد بالا و مقداری توی حیاط موند ...
    هر دو با هم با خوشحالی شروع به جمع کردن وسایل کردیم ...
    من اون روز آشپزخونه رو جمع کردم و به جز وسایل ضروری , همه رو کردم تو کارتون و رضا اونا را چسب زد ...
    گذاشت کنار هم توی هال ...

    از اون طرف مامان و رزیتا هم داشتن اثاث جمع می کردن که بیان جای ما بشینن ...
    رضا وضع مالیش خوب بود و فعلا نمی خواست اون خونه رو بفروشه ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان