داستان دل ❤️
قسمت بیست و نهم
بخش دوم
بیشتر کار آشپزخونه تموم شد ...
گفتم : رضا جان خسته شدم ... من مثل تو آدم آهنی نیستم ... تو ماشالله خستگی ناپذیری ... هیچ کس به پای تو نمی رسه ... برای امروز بسه ... تازه امشب باید شام از بیرون بگیری ... من دیگه نمی تونم شام درست کنم ...
گفت : آره , تو دیگه استراحت کن ... من جمع می کنم ...
گفتم : نمی شه ... تو اگر کار کنی , منم راحت نیستم ... اصلا بیا بریم بیرون ...
گفت : نه بابا کجا بریم ؟ خسته ایم , تو خونه راحت تریم ...
پس من می رم زیرزمین تا اثاث اونجا رو ببندم ... تو هم یک چایی درست کن , بعد صدام کن میام ...
شام هم خودم املت درست می کنم ... از اون املت های پر از سیر داغ و پیاز داغ که تو دوست داری ...
تو دیگه هیچ کاری نکن ...
گفتم : می خوای مرغ سوخاری درست کنم که تو دوست داری ؟
گفت : عالی میشه ... حالشو داری ؟
گفتم : برای تو همیشه حالشو دارم ...
رضا با محبت به من نگاه کرد و اومد و منو بوسید ... داشت از در می رفت بیرون که من کتشو برداشتم و خودمو بهش رسوندم و انداختم روی شونه هاش و گفتم : پایین سرده , سرما می خوری ...
گفت : با اینکه دی ماهه ولی هوا زیاد سرد نیست .. انگار نه انگار زمستونه و دوباره دست انداخت گردن منو گفت : فدای تو زن مهربون ...
و رفت پایین ...
احساس خوبی داشتم ... سرمو رو به آسمون بلند کردم و گفتم : خدایا شکرت ...
با عجله چایی و شام رو آماده کردم ...
ثمر تو دست و پام وول می خورد ... احساس کردم خسته شده از بس دنبال من راه رفته ...
برای همین یکم اتاق رو جمع و جور کردم و رضا رو صدا زدم و نشستم جلوی تلویزیون و ثمر رو گرفتم تو بغلم و با هم منتظر شدیم تا رضا بیاد بالا ...
ثمر گفت : مامان گرسنه شدم ...
گفتم : قربونت برم , خیلی گرسنه ای یا صبر می کنی بابا بیاد ؟
گفت : یکم می خورم ... یکم هم صبر می کنم با بابا می خورم ...
گفتم : پس تو بشین من برم برات بیارم ...
ناهید گلکار