داستان دل ❤️
قسمت بیست و نهم
بخش پنجم
تو همون حال , داد زدم : رزیتا ثمر رو از اینجا ببر ... تو برو ...
رضا دوباره منو از خونه بیرون کرد و درو بست ...
مامان همین طور که گریه می کرد , گفت : تو وحشی شدی ... دیوونه , چرا اینطوری می کنی ؟ چیکار کرده مگه ؟ ...
گفت : دیدی فکرام بیخود نبود ؟ بیا نگاه کن عکس اون مرتیکه , معشوقه ش , رو تو زیرزمین نگه داشته ...
برای روزی که به هم برسن , بهش نشون بده ... دیدی گفتم مامان ؟ ... بیچاره شدم ... بدبخت شدم ... ثمر بی مادر شد ....
صدا ها کم شد ... منتظر بودم مامان رضا رو قانع کنه که برم تو و حرف بزنیم ...
دوباره صدای رضا اومد که : کجا می بری ؟ هیچی حق نداری بهش بدی ... چیزی تو این خونه مال اون نیست ...
مامان گفت : گناه داره ... تو رو خدا بذار کتشو بدم , پول بهش بدم بره خونه ی مامانش ...
گفت : حق نداری پا تو از این در بیرون بذاری ...
یکم دیگه اونجا موندم و یواش یواش از کنار خیابون مات و متحیر راه افتادم ... بدون لباس گرم و با دمپایی ... دو تا جوون از کنارم رد می شدن , با تمسخر به من گفتن : بگو مرگ بر شاه ...
اونجا اشکم سرازیر شد و بلند شروع به گریه کردم ...
حالا چیکار باید می کردم ؟ کجا برم ؟ ثمرم رو چیکار کنم ؟ اگر نذاره ثمر بیاد پیش من , هر دومون دق می کنیم .... نه , حتما یک راهی هست ... رضا منو ول نمی کنه ... الان عصبانیه ... خودش میاد عذرخواهی می کنه ...
یک تاکسی گرفتم و گفتم : آقا منو می رسونی ؟ اونجا پول می گیرم بهتون می دم ...
هنوز داغ بودم و نمی دونستم چه بلایی سرم اومده ... احساس می کردم از رضا متنفرم و شاید همین باعث شده باشه , از دستش خلاص بشم ... ولی ثمر ... اون ثمر رو به من نمی ده ... آخه نمی دونم برای چی مردا اینقدر زور می گن ؟ ... به خاطر پولشونه ؟ یا زور بازو ؟ ...
اون زن داشت و من حق نداشتم حرفی بزنم و من فقط دورادور روی بچگی یکی رو دوست داشتم ... همین ...
به خاطر یک احساس جوونی باید این طور محکوم بشم ؟ ...
عادلانه نیست ... اصلا با هیچ عقلی جور درنمیاد ...
ناهید گلکار