داستان دل ❤️
قسمت سی ام
بخش اول
مامان آیفون رو برداشت ... گفتم : دو تومن بیارین دم در ...
مامان بلند گفت : لی لا تویی ؟ اینجا چیکار می کنی ؟ چی شده ؟
گفتم : زود باشین , تاکسی معطله ... مامان , بدو اومد ...
پولو گرفتم و دادم به راننده و رفتم تو ... هاج و واج به من نگاه می کرد ...
گفت : خاک بر سرم , چی شده ؟ با رضا دعوا کردی ؟ بازم تو رو زد ؟ ... صورتت پر از خون شده ... چی شده ؟ مادرت بمیره ... الهی اون دستش بشکنه ... الهی بره زیر ساطور ...
چیزی نگفتم و رفتم تو خونه ...
بابا اون روبرو نشسته بود ... با دیدن من از جاش پرید و گفت : لی لا جان چی شده بابا ؟ کی تو رو به این روز انداخته ؟ من یک رضایی بسازم که ده تا رضا از کنارش دربیاد ... مادرشو به عزاش می شونم ...
در حالی که مثل ابر بهار اشک می ریختم , گفتم : شما دو تا دست به دست هم دادین و منو با بی عقلی هاتون بدبخت کردین ... آخه اون جعبه ای که می دونستی توش چیه , برای چی آورده بودی برای جهاز من ؟ ... با خودت نگفتی منو سیاه بخت می کنی ؟ تو بابا , مگه نمی فهمیدی نباید راز دخترتو به غریبه ها بگی ؟ ... وقتی گفتی و اخلاق اونم می دونستی , چرا گذاشتی من زن اون بشم ؟ ... چرا با من این کارو کردین ؟ ...
چرا برای اینکه جلوی رضا خودشیرینی کنی , سیر تا پیاز زندگی خصوصی منو براش تعریف کردی ؟
چرا کردی ؟ ... چرا کردی ؟ ... چرا کردی ؟ ... حالا من ثمرم رو چیکار کنم ؟ ...
مامان شل شد و نشست روی زمین ... در حالی که اونم مثل من گریه می کرد , پرسید : کدوم جعبه مادر ؟ من نمی دونم چی آوردم ... من جعبه ای ندیدم ... کتابات بود ... یک بسته روزنامه پیچ بود ... گفتم وسایل شخصی توس , شاید لازمت بشه ...
ولی جعبه نبود ... به خدا قسم می خورم وگرنه بی عقل که نیستم ...
بابا گفت : جعبه چیه ؟ مگه چی تو اون بوده ؟
مامان گفت : ول کنین حالا ... عکس های عروسی اون گور به گور شده ...
بابا با عصبانیت داد زد : خوب اونا رو برای چی نگه داشتین ؟ ای تو روحتون ... احمق ها ...
و لباس پوشید که بره سراغ رضا ...
در حالی که همون طور زار می زدم , گفتم : نرو , فایده نداره ... تموم شد ... دیگه نمی تونم با رضا زندگی کنم ... یک فکری بکنیم که ثمر رو بده من ... دیگه نمی خوام شکل رضا رو ببینم ... ازش متنفرم ...
متنفرم ... خیلی زیاد ... کاش می تونستم ازش انتقام بگیرم ... کاش می تونستم ...
مامان زنگ زد به خونه ببینه می تونه با رضا حرف بزنه و بهش بگه لی لا خبر نداشته و جریان رو تعریف کنه , ولی کسی گوشی رو برنداشت ...
خودم گرفتم ... بارها و بارها ... ولی خبری نشد ...
سامان که اومد و وضع منو دید , کلی شاخ و شونه کشید ... می خواست بره رضا رو بزنه ...
ولی بابا گفت : بذار فکر کنیم و درست رفتار کنیم ...
گفتم : بابا جون دیگه برای درست فکر کردن دیر کردی ... زندگی منو با سادگی خودت خراب کردی ... این همه سال اون داره منو زجر می ده و این همه سال بی گناه دارم تقاص پس می دم ...
ناهید گلکار