داستان دل ❤️
قسمت سی ام
بخش دوم
اون شب خوشبختانه حسام خونه نمیومد وگرنه حتما غوغایی راه می نداخت ... سامان آروم و منطقی بود ..
من رفتم گوشه ی هال , کنار بخاری بالش گذاشتم و یک پتو کشیدم سرم ...
باید فکر می کردم و برای آینده ام تصمیم می گرفتم ...
ولی انگار تو این دنیا , من هیچی نبودم ... مگه تصمیم با من بود ؟ من چی هستم ؟ کجای این زندگی ایستادم که می تونم چیزی رو تغییر بدم ؟ ...
یکی منو می خواد , یکی نمی خواد ... کی و کجا من تصمیم گرفتم که دفعه ی دومم باشه ؟ احساس یک چوب خشک رو داشتم که توی سیلاب اسیر رفتن شده ...
مامان می گفت : رضا کسی نیست که از لی لا بگذره ... عصبانتش فروکش می کنه و طبق معمول پشیمون میشه ... حالا می ببینن ...
بابا گفت : نه دیگه صلاح نیست اینا با هم زندگی کنن ... رضا ثمر رو بده به ما , بره دنبال زندگیش ...
مامان گفت : حرفا می زنی ... رضا محاله ثمر رو بده به ما ... باید صبح اول وقت بریم باهاش حرف بزنیم ... من همه چیز رو بهش می گم , درست می شه ... نگران نباش , خودم باهاش حرف می زنم ... کافر که نیست , می فهمه ...
یک دونه قرص خوردم و خوابیدم که چیزی نفهمم ...
وقتی بیدار شدم , هیچ کس خونه نبود ... رفتم صورتم رو بشوم که دیدم پای چشمم و گوشه ی لبم کبوده ... جای پنجه های رضا روی گردنم بود که فشار داده بود منو خفه کنه ... وضع بدی داشتم ...
با دیدن خودم باز به گریه افتادم ....
سماور روشن بود ... گلوم خشک شده بود ... یک چایی ریختم و اومدم نشستم ...
دلم به شدت برای ثمر شور می زد ... هیچ کس مراعات اونو نمی کرد ... برای هر حرفی که نباید می زدن , من اشاره می کردم وگرنه خودشون متوجه نبودن که دارن با روح و روان اون بچه بازی می کنن ...
گوشی رو برداشتم زنگ زدم خونه ... به امید اینکه رزیتا یا مامان جواب بدن ولی کسی گوشی رو برنداشت ......
مدتی بعد مامان و بابا برگشتن ... هر دو با سری پایین و خیلی پریشون ...
مامان گفت : هر چی در زدیم , درو باز نکردن ... چیکار کنیم حالا ؟
گفتم : صبر ... باید صبر کنیم ...
ناهید گلکار