داستان دل ❤️
قسمت سی ام
بخش سوم
ولی خودم صبر نداشتم ... برای دیدن ثمر صبر نداشتم ... لباس و کفش مامان رو پوشیدم ...
ازش پول گرفتم و خودم رفتم در خونه ...
اون طرف خیابون ایستاده بودم ... جرات نمی کردم در بزنم ...
حتی تصورشم نمی کردم که روزی برسه که منو تو اون خونه راه ندن ... بالاخره با ترس و لرز رفتم و زنگ زدم و صدا کردم : رضا ... درو باز کن ...
هیچ صدایی نبود ... حدس زدم رفته باشن خونه ی مامان ...
فورا ماشین گرفتم و رفتم اونجا ولی بازم درو باز نکردن ... آخه نمی دونستم رزیتا چرا این کارو با من می کنه ... اون چرا اصلا به من خبری نمی ده ؟! ...
دوباره برگشتم در خونه ی خودم , شاید برگشته باشن یا یکی بیاد بیرون و من ببینم ...
تا ساعت سه بعد از ظهر همون جا موندم که یک دفعه دیدم ماشین رضا اومد ... همه تو ماشین بودن ...
پیاده شدن ... رضا ثمر رو از بغل مامانش گرفت و رفت به طرف خونه ... نمی دونم ثمر خواب بود یا بی حال ...
مامان درو باز کرد و رفتن تو ... دویدم و خودم رسوندم به رزیتا و صدا کردم ... برگشت منو دید و آهسته گفت : برو عقب , من الان میام ... برو , رضا خیلی عصبانیه ...
خودش رفت تو و کمی بعد دوباره برگشت ... با هراس پرسیدم : چی شده ؟ کجا بودین ؟ ...
گفت : لی لا جون , رضا خیلی اعصابش خورد شده ... یکم صبر کن , خودم درستش می کنم ...
گفتم : ثمر چرا بی حال بود ؟
گفت : نگران نشی ها , دیشب حال بچه بد شد ؛ نزدیک صبح بردمیش بیمارستان ... از اون موقع زیر سُرمه ... بچه تازه سر حال شده ... الان خواب بود ... حالش خوبه ...
لطفا نیا جلو , دوباره دعوا میشه ... جنجال براش بده ... تو برو , من میام خونه ی مامانت حرف می زنیم ... قول می دم یک کاری بکنم تو ثمر رو ببینی ...
گفتم : من می دونستم که ثمر طاقت نمیاره ... می دونستم ... به رضا بگو به خدا اشتباه می کنه ... من کاری نکردم ... اون جعبه رو مامان آورده بود ... اصلا من فراموش کرده بودم همچین چیزی هم هست ... به خاطر ثمر بذاره اونو ببینم , همین ... دیگه چیزی ازش نمی خوام ...
گفت : تو حالا برو ... من یکم وسایلت رو جمع می کنم یواشکی برات میارم ...
رزیتا اون شب که نیومد ولی مامان زنگ زد زینت خانم گوشی رو برداشت و یواش گفت : سلام ... ببخشید رضا و ثمر خوابیدن ...
باشه زری خانم جان , من خودم بهتون زنگ می زنم ... نگران نباشین , درست می شه ... من اجازه نمی دم رضا دست به کار بدی بزنه ...
یکم صبر کنین تا حالش سر جاش بیاد ... الان نمی شه باهاش حرف زد ...
ناهید گلکار