داستان دل ❤️
قسمت سی ام
بخش چهارم
مامان پرسید : ثمر چطوره ؟ حالش خوبه ؟ لی لا داره دیوونه میشه ...
گفت : لی لا داره دیوونه میشه ؟ رضا دیوونه شده ...
ثمر تو بغل باباش خوابه , حالش خوبه ... خودم باهاتون تماس می گیرم ... خداحافظ ...
و گوشی رو گذاشت ...
همین طور جلوی تلفن خشکم زد ...
پرسیدم : مامان جون چیکار کنم ؟ بچه ام ... ثمرم ... دلم تنگ شده ... از دیشب تا حالا ندیدمش ... مریض شده ...
گفت : صبر داشته باشه مادر ... رضا عصبانیتش فروکش کنه , همه چیز درست می شه ...
داد زدم : نمی خوام ... من دیگه رضا رو نمی خوام ... نمی تونم باز آشتی کنم و منتظر باشم دوباره منو بزنه ... شما حاضری منو بندازی زیر دست اون ؟ ... حاضرین ؟ شماها دیگه کی هستین ؟ والله انگار نه انگار من آدمم ... از اولش هم نباید اجازه می دادین همچین کاری بکنم ... یک عمر خودمو و یک بچه ی معصوم رو بدبخت کردم ...
اون شب حسام اومد خونه ... با دیدن من که پریشونی و بیچارگی از سر و روم می ریخت , فهمید باز چه اتفاقی افتاده ...
نگاهی به من کرد و اومد جلو و منو در آغوش گرفت و گفت : خواهر خوشگلم , من بهت گفتم نکن ... چقدر ازت خواهش کردم ... گوش نکردی ... ولی این مرد مریضه به درد زندگی کردن نمی خوره ... بذار لباسم رو عوض کنم , بشین از اول برام تعریف کن ببینم چی شده ... اون وقت هر کار تو بگی , من می کنم ... به شرط اینکه این بار گول نخوری و برنگردی تو اون خونه ...
گفتم : دیگه دیر شده ... من یک بچه دارم , نباید فقط به خودم فکر کنم ... باید هر کاری می کنم اول ثمر رو در نظر بگیرم ...
خیلی دلم می خواست با حسام درددل کنم ... ماجرا رو از اول بهش گفتم ...
گفت : راستشو بهت بگم ؟ رضا تا حدی حق داره ... تقصیر بابا بوده که ذهنشو خراب کرده ... توام مرتب ازش دلخور می شدی و بهش بی محلی می کردی , اونم فکر می کرد دوستش نداری ...
این وسط یک مرتبه اون یک جعبه پیدا می کنه که پر از خاطرات توئه از عشق سابقت ...
ناهید گلکار