داستان دل ❤️
قسمت سی و یکم
بخش اول
بوسیدمش و سرش ، صورتش ، دستش و پاهاش رو غرق بوسه کردم ...
دلم قرار نمی گرفت ...
- قربونت برم مامان جان ... ثمرم , عزیزم , عشقم , امیدم ... دلم برات تنگ شده بود ...
صورتم رو بین دست های کوچولوش گرفته بود ... سرشو به من نزدیک کرده بود و گفت : مامان تو رو خدا دیگه نرو ... بابا به من قول داده دیگه تو رو نزنه .... خودش به من گفت قول می دم ... نرو , پیش من بمون ......
گفتم : بیا بریم تو با هم حرف بزنیم ...
بغلش کردم ... سرشو گذاشت رو شونه م ... با مامان و رزیتا روبوسی کردم و وارد خونه شدیم ...
دیدم همه ی اثاث جمع شده و چیز زیادی نمونده ...
مامان گفت : شرمنده ی تو هستم لی لا ... به خدا نمی دونم چی بگم ... حالا می خوای چیکار کنی ؟
گفتم : می خوام با دخترم حرف بزنم ...
ثمر رو گذاشتم زمین و روی مبل نشستم ... گفتم : بیا اینجا رو پای من بشین عزیز مادر ...
رزیتا گفت : لی لا بذار ...
وسط حرفش دویدم و گفتم : نه , اجازه بدین فعلا در مورد این چیزا بحث نکنیم ... الان می خوام از وقتم استفاده کنم و با ثمر حرف بزنم ...
ببین عزیز دلم ... من و تو یک قراری با هم می ذاریم ... به هم قول می دیم ... تا وقتی دوباره به هم برسیم , این بین من و تو باشه ... قبول ؟ ...
گفت : نه , نرو ... نمی خوام برسیم ... می خوام تو اصلا نری ...
گفتم : گوش کن دخترم ... بهت قول می دم زیاد طول نمی کشه ...
حالا خوب گوش کن ... تا اون موقع برسه , با هم قرار می ذاریم ... هروقت خواستی بخوابی و رفتی تو رختخواب , چشمتو ببند و خوب گوش کن ... صدای منو می شنوی تو قلبت که دارم برات لالایی می گم ... که دارم قربون صدقه ات می رم و برات شعر می خونم و کنارت می خوابم ...
سرمو می ذارم کنار بالش تو و اونقدر نازت می کنم تا خوابت ببره ... بعد تو هم آروم بخواب و صبح قبل از اینکه چشمتو باز کنی , بوسه ی منو بگیر و بعد من می رم ولی دوباره شب میام پیشت ... اینو بدون من یک لحظه هم بدون تو زندگی نمی کنم ...
همش با توام ... یکم صبر کن ... این بار با خوشحالی پیش هم برمی گردیم ... دلم می خواد یک دختر عاقل و خانم باشی ... هر روز بهت زنگ می زنم و باهات حرف می زنم ... ما عاشق هم هستیم ... مگه نه ؟ می تونیم از هم جدا بشیم ؟
گفت : مامان تو رو خدا نرو ... دیگه منو ول نکن ... دیشب تو برام شعر خوندی , صداتو شنیدم ...
در آغوشش گرفتم و گفتم : دیدی گفتم ؟ می دونستم که می شنوی ... تا صبح برات خوندم ...
شروع کرد به گریه کردن که : تو رو خدا مامان از من جدا نشو ... نرو , دلم برات تنگ میشه ...
گفتم : عروسک هاتو جمع کردی ؟
گفت : تُپل هنوز هست ...
گفتم : برو بیار بده به من , پیش من باشه ... شب ها من اونو به یاد تو بغل می کنم و تو هم اون عروسکی که خودم برات خریدم رو بغلت کن ... اینطوری نه تو نه من احساس تنهایی نمی کنیم ... البته مامان بزرگ هست , عمه رُزی هست , باباتم هست ...
منم پیش مامانی می مونم ولی چون دلمون همدیگه رو می خواد , اینطوری به یاد هم می مونیم تا من بیام ... قول می دم زیاد طول نکشه ... هر روزم باهات حرف می زنم ... باشه ؟
ناهید گلکار