خانه
267K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۱:۴۸   ۱۳۹۶/۶/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و یکم

    بخش سوم




    تا یک روز که رفتم در خونه , دیدم خونه خالیه و اونا از اونجا رفتن ...

    با عجله خودمو رسوندم به میدون کاج و از اونجا پیاده رفتم تا دم آپارتمان ...
    در بسته بود ... زنگ اولی رو زدم و گفتم : من هوشمندم ... می شه درو باز کنین ؟ ...

    باز کرد ... سوار آسانسور شدم و رفتم بالا ... می خواستم مطمئن بشم که بچه ام اونجاست ...
    هنوز مقداری کارتون و اثاث بیرون بود ... صدای ثمر رو شنیدم ...
    دستم رو گذاشتم روی قلبم و گفتم : قربونت برم مادر ... قربون اون صدای قشنگت برم , عزیز دلم ...
    یک مرتبه در باز شد ... از ترس داشتم قالب تهی می کردم ...
    خوشبختانه مامان بود ... منو که دید دارم اشک می ریزم و پریشون پشت در ایستادم , با دست اشاره کرد : برو کنار ... برو , من الان میام ...

    و فورا رفتم تو راه پله ها ...
    بعد با صدای بلند گفت : ثمر جان بیا به من کمک کن کارتون ها رو جمع کنیم ...

    ثمر گفت : دارم به عمه کمک می کنم نمیام ...
    مامان دوباره گفت : بیا من به کمکت احتیاج دارم ...

    و ثمر رو از خونه آورد بیرون و درو بست ...
    آهسته گفت : می برمت مامانتو ببینی ولی اگر به بابات بگی , دیگه نمی تونی این کارو بکنی ...

    ثمر ذوق زده گفت : نمی گم مامان بزرگ ... نمی گم ... کو مامانم ؟ کجاست ؟ ...
    قلبم داشت تو سینه ام می کوبید ... من کنار راه پله قایم شده بودم ... اومدم جلو ...

    ثمر ذوق زده پرید تو بغلم و دوباره من و اون در هم ذوب شدیم ... این بار ثمر گریه افتاد ...

    بغلش کردم و با مامان رفتیم تو پاگرد بالا , روی پله نزدیک پشت بوم نشستم و اونو در آغوش گرفتم ...
    یکم باهاش حرف زدم و گفتم : ثمر جان , عشقم اگر بابا بفهمه نمی ذاره تو رو ببینم ؛ پس بهش نگو ... اون وقت هر روز میام پیشت ...
    صدای رضا بلند شد : مامان کجا رفتی ؟

    گفت : این بالا ... فعلا چند تا از کارتون ها رو اینجا گذاشتم ...

    و دست ثمر رو کشید و انگشتشو گذاشت روی بینیشو گفت : هیس ...فهمیدی ؟

    و ثمر رو کشید ... دست بچه ام تا آخرین لحظه که از دست من جدا شد , روی هوا موند ...

    اونجا ایستادم تا رفتن تو ... با سرعت از پله ها رفتم پایین ... زار می زدم ... آخه سیر نشده بودم , بچه مو می خواستم ...
    و در حالی که احساس می کردم به شدت گلوم درد می کنه , برگشتم خونه ... یادم رفت شماره ی تلفن اون خونه رو بگیرم ... نمی دونم اصلا وصل شده بود یا نه , چون رضا خیلی وقت بود تقاضا داده بود ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان