داستان دل ❤️
قسمت سی و یکم
بخش چهارم
حالا کاری نداشتم جز اینکه از صبح تا شب , دور اون خونه مراقب باشم تا شاید ثمر رو بیارن بیرون و من از دور نگاهش کنم ...
ولی نه متوجه ی رفت و آمد رضا می شدم نه هیچ کدوم اونا رو می دیدم و ده روز به همین منوال گذشت ...
چند بار تا بالا رفتم ... صدای ثمر رو از پشت در گوش می دادم و برمی گشتم خونه ...
تا دوباره یک روز مامان زنگ زد و به من گفت : می خوام ثمر رو ببرم پارک انتهای کوچه ... اگر می خوای ببینیش زود بیا اونجا ...
از ذوقم نمی دونستم چطوری حاضر بشم ... سر راه برای ثمر یک مقداری خوراکی هایی رو که دوست داشت خریدم و خودمو رسوندم به اون پارک ... همه جا دنبال ثمر می گشتم ولی اون نبود ...
فکر کردم زود اومدم ... بازم گشتم و توی کوچه سرک کشیدم ولی خبری نبود ...
خوب رضا که خونه نبود , کاش می رفتم ببینم چی شده نیومدن ...
که یک مرتبه رضا رو دیدم که جلوم سبز شد ... از ترس داشتم سکته می کردم ... با غیظ اومد جلو و گفت : دوست دارم تا می تونم زجرت بدم , تا این همه مدتی که منو زجر دادی تلافی بشه ...
گفتم : رضا تو دلت می خواد که من مقصر باشم ... دلت می خواد این طوری فکر کنی ... باور کن تو عمدا داری منو مقصر جلوه می دی که خودتو از اون عذاب چند ساله خلاص کنی ... برای همین منو ول کردی ...
تو می دونی که من بی گناهم ... خیلی خوبم می دونی چون خیلی روشنه ... من قسم می خورم که حتی تو فکرم هم به تو خیانت نکردم و دوستت داشتم ولی برای اینکه خودتو راحت کنی , داری با من این کارو می کنی ...
ناهید گلگار