خانه
267K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۲:۱۸   ۱۳۹۶/۶/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و دوم

    بخش دوم




    - گفتی به خاطر ثمر می خوای با من زندگی کنی ... من زنی که به خاطر بچه با من زیر یک سقف باشه نمی خوام ...
    دویدم به طرفش و جلوشو گرفتم و گفتم : رضا تو رو خدا اینقدر زندگی رو سخت نگیر ... منم غرور دارم ...
    همین الانم دارم خودم می شکنم که جلوی تو ایستادم ... آخه تو از زنی که اینطور بی گناه از خونه انداختی بیرون , چه انتظاری داری ؟ الان من چی بهت بگم که تو راضی بشی ؟ تو منو گذاشتی زیر پات و له کردی ...
    منو ببین ... از اون لی لا چی باقی مونده ؟ ... یک زن که همه چیزش رو از دست داده و در فراق بچه اش می سوزه و نگرانشه ...

    چی می خوای ؟ ... بگو من چیکار کنم که تو راضی بشی ؟ ...
    می خوای روی زمین سینه خیز برم ؟ می خوای تو میدون شهر جار بزنم که حق با تو بود و من گناهکارم ؟ ... یا اینکه فریاد بزنم من شوهرمو دوست دارم ولی اون نمی خواد بفهمه ؟
    دیگه طاقت نیاوردم ... اشک هام سرازیر شد و با بغض و گریه و با التماس گفتم : اگر به من رحم نمی کنی به ثمر رحم کن ... بذار اون بچه رو ببینم ... اینقدر ما رو عذاب نده ...
    گفت : هیچی ازت نمی خوام ... فقط سر راه منو ثمر سبز نشو ... این بار این طرفا تو رو ببینم , از این جا می رم به جایی که ما رو پیدا نکنی ...
    گفتم : رضا , ثمر بچه ی منم هست ... اصلا مال منه ... نه ماه از خون من خورده و تو شکم من بوده و دو سال شیره ی جونمو بهش دادم ... تو چطور می تونی منو انکار کنی ؟
    نکن رضا , خدا رو خوش نمیاد ... من آدم با خدایی هستم و تو هر کارم خدا رو در نظر دارم ... با من در مقابل خدا در نیفت ... نبوده کسی که بهم بدی کنه و سزاشو نبینه ...

    عصبانی شد ... به طرف من پرخاش کرد که : گمشو ... از جلوی چشمم برو ... کم آزارم دادی , حالام تهدیدم می کنی ؟ فکر می کنی من از تو می ترسم ؟ منو از مجازات خدا می ترسونی ؟ ... من از هیچی نمی ترسم ... یک کاری نکن همین جا توی کوچه تا می خوری بزنمت ...
    سر جام موندم و دیگه قدرت حرکت نداشتم ... غرورم لگدمال شده بود و دلم می خواست یک آن از صفحه ی روز گار محو بشم ... بمیرم که چنین روزی رو نبینم که آدمی شده باشم که این طوری به مردی مثل رضا التماس کنم و روی اون اثری نداشته باشه ...
    شایدم داشت لذت می برد از اینکه منو خورد کرده ... از خودش راضی بود ... همینطور ایستادم تا اون رفت ...
    اینو می دونستم که رضا خودش این نقشه رو کشیده بود تا منو ببینه ...
    پس چرا با من راه نیومد ؟ برای چی این کارو کرد ؟

    من توی پارک نزدیک یک ربع ساعت این طرف و اون طرف دویدم که ثمر رو پیدا کنم و اون از دور شاهد بود و از آشفتگی من لذت می برد ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان