داستان دل ❤️
قسمت سی و دوم
بخش چهارم
از حال و روزم فقط خدا خبر داشت و بس ...
اینطور مواقع انگار خدا به آدم قدرتی می ده که می تونه تحمل کنه وگرنه این لحظات حتی تو تصور آدم سخت و دشوار به نظر میاد ...
فردا و پس فردا و فردای دیگه من رفتم درِ اون خونه ولی کسی نبود ...
دیوونه شده بودم و همش احساس می کردم ثمر داره صدام می کنه ...
گاهی با صدای بلند جواب می دادم که : جانم ... عزیز دلم ... ماددددر ... ثمرم کجایی ؟ ...
و بعد , های و های گریه می کردم و ساعتی اشک می ریختم ...
تو اون زمان , اصلا از محیط اطرافم چیزی نمی فهمیدم ... یا در خونه ی رضا بودم یا زیر پتو و عروسک ثمر بغلم بود و لالایی می خوندم ...
یک مرتبه متوجه شدم که ورم گلوم به قدری بزرگ شده که داره آزارم می ده ... آب دهنم پایین نمی رفت و احساس می کردم دارم خفه می شم ... تو تمام این مدت فقط صدا کردم خدا , فقط خودت باید به داد من برسی ... من نه قرشمالم نه کولی ... نمی تونم داد و هوار راه بندازم و حقمو بگیرم ... گرفتن حقم با تو ...
مامانم با وجود اینکه مجبور بود کارای نامزدی حسام رو بکنه , مثل من داشت غصه می خورد ...
می گفت : اگر ثمر بچه ی توست , تو هم بچه ی منی ... داری منو دق می دی ... تا ابد که نمی خواد ازت دور باشه ... من بهت قول می دم یک روز رضا میاد و رو دست و پات میفته و تو به ثمر می رسی ... کی تا حالا تونسته مادر و فرزند رو از هم جدا کنه ؟ ...
ولی من صبر نداشتم و می خواستم بدونم اونا کجا رفتن که خونه نیستن ...
روز بعد صبح رفتم شرکت رضا تا دوباره باهاش حرف بزنم که بذاره حد اقل ثمر رو ببینم ...
در شرکت بسته بود ... زنگ زدم ... کسی درو باز نکرد ...
مدتی همون جا موندم ولی سیدخندان اون روز خیلی شلوغ بود ... از یکی از مغازه ها پرسیدم : آقا ببخشید می دونین این شرکت چرا درش بسته است ؟
پرسید : اینجا کاری دارین ؟
گفتم : بله ...
گفت : خیلی وقته مهندس سر کار نمیاد و تعطیل شده ...
تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که رضا ثمر رو برده مسافرت تا بهانه ی منو نگیره ...
این بود که برگشتم خونه ... خیلی سرد بود ... همه جا شلوغ بود ... بعضی از خیابون ها بسته بود و به زحمت خودمو به خونه رسوندم ...
وقتی رسیدم کسی نبود , مامان و بابام رفته بودن برای خرید ...
احساس سرما و گلودرد داشتم ... رفتم تو آشپزخونه یک لیوان برداشتم تا برای خودم چایی بریزم که صدای زنگ در بلند شد ... به خیال اینکه یکی از پسرا باید باشه , اول چایی رو ریختم تا دوباره بر گردم تو آشپزخونه ...
در حالی که دسته ی لیوان تو دستم بود , درو باز کردم و یک مرتبه رضا رو با ریش بلند , چشمی گریون و پریشون و درمونده پشت در دیدم ...
لیوان رو رها کردم و چشمم رو بستم و فقط با صدای بلند داد زدم : نگو برای ثمر اتفاقی افتاده ... نگو ... نگو .... به من نگو ... رضا می کشمت ...
بازوهای من گرفت و در حالی که به شدت به گریه افتاده بود و التماس می کرد , گفت : لی لا ... تو رو خدا ... تو رو خدا بیا بریم ... زود باش , بیا بریم ... ثمر داره از دست می ره ...
ناهید گلکار