خانه
267K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۲:۳۳   ۱۳۹۶/۶/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و دوم

    بخش پنجم




    داد زدم :کجاست ؟ ثمر کجاست ؟ چیکارش کردی بچه مو ؟ ... چی شده ؟
    گفت : تو بیمارستان ... بیا بریم ... بیا دیگه زود باش ...
    لباسم رو درنیاورده بودم  ... کفش پوشیدم و مثل مجنون ها دنبالش دویدم ...
    خیابون ها بسته بود ... انگار همه ی مردم از خونه هاشون اومدن بیرون ...
    فریاد می زدن شاه رفت ... می خندیدن و خوشحالی می کردن و اغلب از شادی زیاد می رقصیدن ...

    از ماشین پیاده شدم و فریاد زدم : گم شین احمق ها ... از جلوی ماشین برین کنار ... چرا خوشحالین ؟ شماها باید گریه کنین ...  همتون گریه کنین ... احمق ها ... بی شعور ها ... برای چی خوشحالین ؟ گریه کنین ... اشک بریزین ...
    داد می زدم و به همه فحش می دادم ... دلم نمی خواست رضا چیزی از ثمر به من بگه ... می ترسیدم طاقت نیارم و بهش نرسم ...
    رضا خواست حرفی بزنه , جیغ کشیدم : یک کلمه , حتی یک کلمه از دهنت بشنوم خدا رو شاهد می گیرم می کشمت ... دیگه آمادگی دارم ... اگر یک مو از سر بچه ام کم بشه , تو رو زنده نمی ذارم ...
    بقیه راه احساس خفگی شدید به من دست داده بود ... نمی تونستم درست نفس بکشم ... طوری که وقتی از راهروی بیمارستان می خواستم خودمو به ثمر برسونم , دیگه قدرت راه رفتن نداشتم ... دستمو گرفتم به دیوار و موندم ... رضا زیر بغلم رو گرفت ... چند تا نفس عمیق کشیدم و با زحمت دوباره راه افتادم ...

    رزیتا با چشم گریون تو راهرو بود ... زدم تو صورتم و با گریه گفتم : رزیتا , بچه ام ... ثمر چی شده ؟ ...

    درِ اتاق رو باز کردم .... مامان بالای سر ثمر بود ... انگار یکی اون بچه رو تراشیده بود ... لاغر و نحیف ... چشم هاش بسته بود و سُرم به دستش بود و توی دماغش لوله بود و با دستگاه نفس می کشید ...
    همین طور خیره مونده بودم .. باور نمی شد این ثمر باشه ... از اون بچه شاداب و سر حال فقط دو پاره استخون مونده بود ...
    سرمو تکون دادم و با اشک و آه گفتم : مگه شِمرین ؟ ( رو به مامان )  تو کی هستی ؟ چجور مادری هستی ؟ ... چطور دیدی این بچه داره نابود میشه و بازم اونو از من جدا نگه داشتی ؟ بی رحم ...

    اون سه نفر فقط گریه می کردن  ... خودمو رسوندم به ثمر ... دستشو گرفتم تو دستم و گفتم : مامان جان من اومدم , دیگه ولت نمی کنم ... دیگه تموم شد , نمی ذارم کسی تو رو ازم بگیره ... تموم شد ... چشمتو باز کن ...

    ولی اون حتی پلک چشمش هم خشک شده بود و دکترا جوابش کرده بودن ...
    گفتم : نمی ذارم تو چیزیت بشه ... من دیگه اومدم ... ثمر ... عزیز مادر ... ببین , من اومدم ... غلط کردم تنهات گذاشتم ... تو رو خدا چشمتو باز کن ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان