داستان دل ❤️
قسمت سی و سوم
بخش اول
پرستار کنار تخت ثمر ایستاده بود ... نگاهی دلسوزانه به من کرد و گفت : بیا اونا رو ول کن ... این بچه تا وقتی به هوش بود همش مادرشو صدا می کرد , حالا وقت رو از دست نده ...
و در حالی که به گریه افتاده بود , ادامه داد : می خوای قیچی بیارم یکم از موهاشو برداری ؟
گفتم : تو رو خدا این حرف رو نزن ... میشه منو با بچه ام تنها بذاری ؟ ...
انگار یکی اون بچه رو تراشیده بود ... لاغر و نحیف ... چشم هاش بسته بود و سُرم به دستش بود و توی دماغش لوله بود و با دستگاه نفس می کشید ...
همین طور خیره مونده بودم ... باور نمی شد این ثمر باشه ... از اون بچه شاداب و سر حال فقط دو پاره استخون مونده بود ...
سرمو تکون دادم و اشکم رو پاک کردم و صورتش رو نوازش کردم ... گردن و بدنش رو ماساژ دادم و خوندم ... آروم با صدایی که بوی غم ازش نیاد و دوباره از پایین پاش تا فرق سرش رو لمس کردم و باهاش حرف زدم :
ثمر جان ... مامانم ؟ دلت می خواد با هم بریم پارک ؟ ... من که دلم خیلی تنگ شده که یک گردش درست و حسابی با هم بریم ... می دونستی دایی حسام داره عروسی می کنه ؟ می خوام یک لباس عروس هم برای تو بدوزم تا تو دنبال عروس رو بگیری ... یعنی بشی عروس کوچولو ...
می خوای یکم اون شب برات ماتیک بمالم ؟ ... آره , همیشه دوست داشتی این کارو بکنی ... حالا شب عروسی دایی بهترین موقع است که روی لب های قشنگت ماتیک بمالم ...
ثمرم می خوای بغلت کنم ... می خوام دست بندازی گردن من و به سینه ام بچسبی , منم اونقدر تو رو روی سینه ام فشارت بدم تا دلم خنک بشه ...
و باز خوندم و ماساژش دادم ... احساس کردم پوستش خیلی آسیب پذیر شده ... دستم رو چرب کردم و باز به کارم بدون وقفه ادامه دادم ...
این کارو تمام شب کردم ... بدون اینکه لحظه ای رو از دست بدم ...
رضا گاهی با چشمون گریون میومد تو اتاق و یکم ما رو نگاه می کرد و می رفت پشت در و صدای هق هق گریه شو می شنیدم ولی من گریه نمی کردم ... نمی خواستم ثمر کوچکترین احساس بدی پیدا کنه ... اما ثمر هیچ تغییری نکرد ... همون طور مثل یک چوب خشک شده , روی تخت افتاده بود ...
ناهید گلکار