خانه
267K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۵:۴۵   ۱۳۹۶/۶/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و سوم

    بخش دوم




    ولی من مایوس نمی شدم ... همین طور که براش لالایی زمزمه می کردم , با خدا هم راز و نیاز می کردم و بچه مو ازش می خواستم ... نذر و نیاز کردم ... التماس کردم و به درگاهش نالیدم ولی مایوس نشدم ...
    برام باورکردنی نبود که ثمر رو از دست می دم ...
    با روشن شدن هوا , پرستار ها اومدن ، دکتر اومد و همه طوری به من نگاه می کردن که کار بیهوده ای انجام می دم ولی وقتی دکتر اونو معاینه کرد , گفت : چی بگم به خدا ؟ باورکردنی نیست ... یکم آثار حیاتی تو بدنش پیدا شده ... هر کاری کردی ادامه بده شاید امیدی پیدا شد ... برای خدا کاری نداره که برای توی مادر معجزه ای اتفاق بیفته ...
    این بچه دیروز تموم کرده بود ... با دستگاه به خواهش پدرش نگهش داشتیم تا شما برسین ولی امروز نمی تونم اینو بگم ...
    من حالا با امید بیشتری با ثمر حرف می زدم و بدنشو لمس می کردم و ماساژ می دادم ... بعد از ظهر , خودم احساس کردم صورتش فرق کرده ... کمی رنگ گرفته بود و خشکی چشم هاش از بین رفته بود ...
    صدا زدم دکتر اومد و با خوشحالی گفت : بله درسته , آثار حیاتیش خیلی بهتر شده ... شاید تا فردا دستگاه رو ازش قطع کنیم ان شالله ... بهتون تبریک می گم ... اگر این وضعیت رو به بهبودی بره , شما این بچه رو نجات دادین ... مادر واقعی به شما می گن ... خدا کنه عشق شما این معجزه را انجام بده ...
    تازه اون موقع یادم اومد که مامانم خبر نداشت من کجام ... شماره دادم به پرستار و بهش گفتم : من نمی تونم از بالای سر ثمر کنار برم , شما به این شماره زنگ بزن و بگو ثمر تو بیمارستانه ...
    یک ساعت بعد مامان و بابا و حسام اومدن ... هراسون و گریون ... رضا خودشو مخفی کرد ... تا اونجا حتی یک کلمه باهم حرف نزده بودیم , فقط گوشه ی اتاق مثل آدم های ماتم زده ایستاده بود ... مامان و رزیتا هم تو راهرو بودن و شب رفتن خونه و صبح اومدن ... چند بار خواستن با من حرف بزنن ولی من گوش نمی کردم و فقط می خواستم ثمر رو به زندگی برگردونم ...
    حتی مامانم هم که اومد , من یک لحظه ثمر رو رها نکردم و اونا دو ساعتی پیشم بودن ... یک مدتی هم توی راهرو با رزیتا و مادر رضا حرف زدن و رفتن ...

    طرفای ساعت هشت شب بود که یک مرتبه دیدم ثمر پلکش تکون خورد ... فورا دکتر رو صدا کردم ... اون با خوشحالی گفت : دیگه ان شالله خطر داره رفع می شه ... فقط خدا کنه این همه مدت تو حال اغما و کما صدمه ای ندیده باشه ... با این سرعتی که اون داره خوب میشه , امیدواریم که چیزی نشده باشه و این وضعیت موقتی نباشه ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان