داستان دل ❤️
قسمت سی و سوم
بخش سوم
حالا سه شبانه روز بود که من نه چیزی خورده بودم و نه خوابیده بودم ... ای خدای مهربون تو مادر رو چگونه موجودی آفریدی ؟ ... این قدرت رو تو به من دادی ...
در حالی که آخرین رمق جونم رو به پای ثمر می ریختم و حالا هر لحظه آثار بهبودی رو تو وجودش می دیدم , دیگه دستم قدرت نداشت ... زبونم نمی چرخید و توی دهنم خشک شده بود ولی بازم ادامه می دادم و براش آواز می خوندم و لالایی می گفتم ...
نزدیک صبح سرم روی تخت ثمر کج شد و خوابم برد ... نمی دونم چقدر تو خواب بودم ... یک مرتبه هراسون از جام پریدم ...
دیدم رضا داره دست ثمر رو ماساژ می ده ... دید که من بیدار شدم , یک لیوان شیر رو از تو یخچال در آورد و گفت : به خاطر ثمر این شیرو بخور ... داری از پا درمیایی ...
به حرفش اهمیتی ندادم ... نیمه شب بود ... بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون ... احساس می کردم خودم دارم بیهوش می شم ... جلوی چشمم سیاه می شد ... رفتم پایین و از پرستار خواستم برام یک چیزی بیاره تا بخورم ... نباید قوای بدنم تموم می شد ... به خاطر ثمر باید دوباره نیرو می گرفتم ...
پرستار از آشپزخونه برام یک بشقاب سوپ آورد ...
همه ی اون پرستارها با من همدردی می کردن و مراقب من و ثمر بودن ...
سوپ رو خوردم و با عجله بر گشتم تو اتاق ...
دیدم رضا داره با ثمر حرف می زنه ... وقتی من برگشتم , از جاش بلند شد و گفت : لی لا جان به خدا من تمام تلاشم رو کردم که اون خوب بشه ...
وسط حرفش دستمو گرفتم جلوش و گفتم : هیس ... هیس ... برو بیرون ... دیگه جلوی ثمر از این حرفا نزن ...
صبح اون شب ثمر دست و پاشو تکون داد و چشمش آهسته باز کرد و قبل از هر چیزی گفت : مامانم ...
گفتم : جانم ... عزیزم ... من اینجام ... پیش توام ...
اون دوباره چشمش بست و آروم خوابید ... من خودمو از اتاق انداختم بیرون و سرمو گذاشتم روی دیوار و های و های گریه کردم ...
نمی دونم دیگه این گریه از چی بود ؟ از خوشحالی یا اندوهی که تو عمق وجودم رخنه کرده بود ؟ ... خدا نه تنها به ثمر بلکه به من هم عمری دوباره داده بود ... رضا هم حال منو داشت ...
یک ساعت بعد دوباره ثمر چشمشو باز کرد ... وقتی منو کنارش دید , دست کوچولوش رو به سختی بلند کرد و من گرفتم و بوسیدم ... خواست چیزی بگه ولی نتونست ولی من تا تونستم باهاش حرف زدم ...
ناهید گلکار