داستان دل ❤️
قسمت سی و سوم
بخش چهارم
ثمر آروم آروم رو بهبودی رفت ...دو روز بعد به حرف اومد و یک هفته بعد حالش خیلی بهتر بود ...
من از دکتر خواستم که اونو با خودم ببرم و توی خونه ازش مراقبت کنم ... رضا هیچ حرفی نمی زد و از رزیتا و مامان خبری نبود ... اونا وقتی از بهبودی ثمر خاطرشون جمع شد , دیگه نیومدن ...
ولی روزهای آخر , مامان خودم مدام کنارم بود ... برای من و ثمر غذاهای مقوی میاورد و به ما می رسید ... اونم در تمام این مدت با رضا حرف نزد ...
تا اینکه ثمر رو مرخص کردن ... رضا کارای ترخیص رو انجام داد چون ثمر اصلا دست منو ول نمی کرد ... اون هنوز خیلی لاغر و ضعیف بود ...
بابا اومده بود که ما رو ببره خونه ... ثمر رو از روی تخت بغل کردم ...
رضا به ما نگاه می کرد ... اونم لاغر شده بود ... ریشش بلند و صورتش خراب شده بود ... همین طور که ثمر تو بغلم بود , دیدم رضا با حالت رقت باری به ما نگاه می کنه ... دلم براش سوخت ... از صورتش معلوم بود که خودشم نمی دونه باید چیکار کنه ... گفت : ثمر رو بده به من تا دم ماشین بیارم ...
گفتم : هر وقت دوست داشتی بیا ثمر رو ببین ... درِ خونه ی ما به روی تو بازه ...
هیچی نگفت , فقط دو قطره اشک از چشمش ریخت پایین ... ثمر رو از من گرفت و بوسید و تا دم ماشین بابا اونو آورد ...
وسایل ثمر رو گذاشت تو ماشین و گفت: مراقب خودتون باشین ...
و رفت ...
ثمر پرسید : بابام نمیاد ؟
گفتم : چرا عزیزم میاد , الان یکم کار داره ...
وقتی راه افتادیم , بابا گفت : فهمیدی لی لا چی شده ؟ انقلاب پیروز شد ...
گفتم : یک چیزایی تو بیمارستان شنیدم ... الان چه خبر ؟
یکم برام تعریف کرد جریاناتی رو که اون زمان اتفاق افتاده بود ...
من و ثمر با فراقی که کشیده بودیم , نمی تونستیم به چیزی جز همین نعمتی که حالا داشتیم فکر کنیم ...
اون منو می خواست و من اونو ... محکم همدیگر رو بغل کرده بودیم و تا خونه هزاران بار بوسیدمش ...
ثمر هنوز قدرت بدنی نداشت که راه بره ... خیلی ضعیف شده بود ... هنوز وقتی می خوابید, هر چند دقیقه یک بار از جا می پرید و منو صدا می کرد ...
هراس عجیبی که تو وجودش رفته بود , آزارش می داد ...
ناهید گلکار