داستان دل ❤️
قسمت سی و سوم
بخش پنجم
فردا نزدیک ظهر , داشتم برای ثمر غذا درست می کردم که زنگ در خونه به صدا در اومد ...
مامان درو باز کرد و گفت : رضا اومده ... دوباره اینجا پاگشا نشه که این بار مثل هر دفعه نیست ... من بابات نیستم ها , با من طرفه ... بهش رو نده .. بازم تقصیر بابات شد که تو بیمارستان باهاش حرف زد و دلداریش داد ... اون لیاقت نداره باهاش حرف بزنیم ...
یواش در گوشش گفتم : تو رو خدا مامان جان به خاطر ثمر کوتاه بیا , نذار دیگه غصه بخوره ... دیدی که داشت از دست می رفت ... آب بدنش خشک شده بود ...
رضا پشت در اتاق بود ... خودم درو باز کردم و گفتم : ثمر جان , بابا اومده ...
رضا اومد تو ... دو تا ساک دستش بود ... گفت : یکم وسایل ثمر رو آوردم ...
بعد بچه رو بغل کرد و روی زانو نشوند ...
ثمر گفت : من باهات نمیام ... می خوام پیش مامانم بمونم ...
رضا گفت : باشه عزیز بابا ... هر جا دلت می خواد بمون ...
یکم بعد بلند شد و گفت : من جایی کار دارم باید برم ... ثمر جان دوباره میام ببینمت عزیزم ...
لی لا میشه بیای تو حیاط باهات حرف بزنم ؟
گفتم : چون ثمر تنهاست بذار برای بعد ... الان شما برو به کارت برس ...
رضا خداحافظی کرد و رفت ...
یک ساعت بعد دوباره اومد و مقدار زیادی میوه و گوشت و مرغ خریده بود و بدون اینکه من اونو ببینم , رفت ...
ناهید گلکار