خانه
267K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۵:۵۹   ۱۳۹۶/۶/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و سوم

    بخش پنجم




    فردا نزدیک ظهر , داشتم برای ثمر غذا درست می کردم که زنگ در خونه به صدا در اومد ...
    مامان درو باز کرد و گفت : رضا اومده ... دوباره اینجا پاگشا نشه که این بار مثل هر دفعه نیست ... من بابات نیستم ها , با من طرفه ... بهش رو نده .. بازم تقصیر بابات شد که تو بیمارستان باهاش حرف زد و دلداریش داد ... اون لیاقت نداره باهاش حرف بزنیم ...
    یواش در گوشش گفتم : تو رو خدا مامان جان به خاطر ثمر کوتاه بیا , نذار دیگه غصه بخوره ... دیدی که داشت از دست می رفت ... آب بدنش خشک شده بود ...
    رضا پشت در اتاق بود ... خودم درو باز کردم و گفتم : ثمر جان , بابا اومده ...

    رضا اومد تو ... دو تا ساک دستش بود ... گفت : یکم وسایل ثمر رو آوردم ...

    بعد بچه رو بغل کرد و روی زانو نشوند ...
    ثمر گفت : من باهات نمیام ... می خوام پیش مامانم بمونم ...
    رضا گفت : باشه عزیز بابا ... هر جا دلت می خواد بمون ...
    یکم بعد بلند شد و گفت : من جایی کار دارم باید برم ... ثمر جان دوباره میام ببینمت عزیزم ...
    لی لا میشه بیای تو حیاط باهات حرف بزنم ؟

    گفتم : چون ثمر تنهاست بذار برای بعد ... الان شما برو به کارت برس ...
    رضا خداحافظی کرد و رفت ...

    یک ساعت بعد دوباره اومد و مقدار زیادی میوه و گوشت و مرغ خریده بود و بدون اینکه من اونو ببینم , رفت ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان