داستان دل ❤️
قسمت سی و چهارم
بخش اول
سامان درو باز کرده بود و گفت : آقا رضاست ...
مامان اخم هاشو کشید تو هم و من از پنجره نگاه کردم ... رضا نبود ... اون چیزایی که خریده بود رو گذاشته بود تو حیاط و رفته بود ...
آه عمیقی از سردرد کشیدم ... اون چرا فکر می کنه که دوباره با این کاراش می تونم اونو ببخشم ؟ چرا فکر می کنه چون مَرده می تونه هر کاری دلش خواست بکنه ؟ ...
اون بچه ی منو تا پای مرگ برده بود ... با یک دلیل احمقانه منو از خونه بیرون کرد و با همون دلیل از دیدن بچه ام محروم ...
حالا دوباره اومده بود نقطه ی اول و باز داشت از همون جا شروع می کرد و من حاضر نبودم دوباره روی دایره با اون دور بزنم ...
ولی گیج و منگ شده بودم ... حالا که ثمر خوب شده بودم , دلم می خواست دائم گریه کنم ... حالا تازه می فهمیدم که چه مصیبتی داشت به سرم میومد ...
دو روز بعد خبردار شدم که باید برم مدرسه و من نمی خواستم از ثمر جدا بشم ...
باید فکری برای این موضوع می کردم تا ثمر خوب نشده بود , صلاح نبود تنهاش می گذاشتم ... این بود که آماده شدم برم مدرسه تا با مدیرم صحبت کنم و یک ماهی رو مرخصی بگیرم ... اول کلی با ثمر حرف زدم تا اون راضی شد که من یک ساعتی ازش جدا بشم ...
از خونه اومدم بیرون ... از پیاده رو گذشتم و خودمو به خیابون اصلی رسوندم و جلوی یک تاکسی رو گرفتم ... اومدم سوار بشم , یکی بازومو گرفت ... از جام پریدم ... رضا بود ...
گفت : لی لا بیا , باید با تو حرف بزنم ...
گفتم : من حرفی ندارم با تو بزنم ... همه چیز تموم شده رضا ... لطفا منو به حال خودم بذار ... همین طور که بازوی من چسبیده بود و می کشید , گفت : بیا گفتم ... باهات کار دارم ...
تاکسی گاز داد و رفت ... دستمو کشیدم و پرسیدم : کجا بیام ؟ بازومو ول کن خودم میام ...
گفت : تو ماشین من ...
گفتم : تو همیشه به من زور گفتی و بازم داری میگی ... من دوست ندارم دیگه تو ماشین تو بشینم ...
گفت : بسه دیگه کله شق ... فقط می خوام باهات حرف بزنم ...
گفتم : به خدا فقط این یک بار چون خودمم با تو حرف دارم باهات میام ...
ناهید گلکار