داستان دل ❤️
قسمت سی و ششم
بخش پنجم
اون شب , وسایلم رو جمع کردم و با عمه رفتم ...
شهناز و شوهرش ما رو رسوندن ...
مامان راضی نبود و می گفت لزومی نداره چون به این زودی رضا دیگه جرات نمی کنه بیاد اینجا ...
ولی من می خواستم برم ... برای اینکه فهیمه و مادرش مرتب خونه ی ما رفت و آمد داشتن و نمی خواستم منو با این حال و روز ببینن ...
اتاق تکِ طبقه ی بالا رو که قبلا شهناز زندگی می کرد و حالا محمد , دادن به من ... تا صورتم خوب بشه و برگردم خونه ....
محمد هم مثل حسام رفته بود دانشکده ی افسری و حالا ستوان دو شده بود و اون شب خونه نبود ...
مدت ها بود ندیده بودمش ... اون یک سال از من کوچیک تر بود ولی زیاد تو فامیل آفتابی نمی شد ... اما با حسام دوست بود و تمام تصمیم هاشونو با هم می گرفتن ...
هوا سرد بود و عمه یک بخاری که اون زمان بهش می گفتن علاالدین را پر از نفت کرد و گذاشت تو اتاق من ....
جا پهن کردیم و من کنار ثمر دراز کشیدم ... فکر و خیال راحتم نمی گذاشت ... صدای هواپیما رو از دور شنیدم ...
خودمو رسوندم توی ایوون تا وقتی رسید بالای سرم فریاد بزنم ... و زدم ... تا اونجا که می تونستم از ته دلم ناله کردم ... بلند ...
و تازه فهمیدم که چقدر دلم از این دنیا پره ...
دلم خواست بازم این کارو بکنم ... این بود که تا هواپیمای بعدی منتظر شدم و دوباره ....
بعد رفتم خوابیدم ... انگار واقعا کمی بهتر شده بودم ...
صبح خیلی دیر بیدار شدیم ... هوا ابری بود ... انگار می خواست برف بیاد ...
خواستم از جام بلند بشم که دیدم حالم خوب نیست ... سرم درد می کنه و بدنم به شدت بسته و احساس می کردم تب دارم که اونطور بی حوصله بودم ...
با این حال چون مهمون بودم , از جام بلند شدم که برم صورتم رو بشورم ... محمد تو پاگرد پایین ایستاده بود ... سلام کرد ... سرمو تا تونستم پایین نگه داشتم که اون صورتم رو نبینه و گفتم : سلام ... چطوری محمد ؟ ...
ولی اون صورتم رو دید ... چون با ناراحتی گفت : لی لا ؟ چرا اجازه می دی اون وحشی باهات این کارو بکنه ؟ مامان برام تعریف کرد ولی نمی دونستم به این بدیه ... اگر حسام و سامان عرضه ندارن , بِدش دست من ، دیگه کارت نباشه ...
گفتم : اونام بی عرضه نیستن ... رضا پدر ثمره ... می تونم کاری بکنم ؟ تف سر بالا نیست ؟ ...
داشت تعادلم به هم می خورد ... دستمو گرفتم به دیوار ...
هراسون پرسید : چی شده حالت خوبه ؟ ... مامان ... مامان , لی لا حالش بد شده ...
عمه زود خودشو رسوند و دستشو گذاشت روی سر من و گفت : ای خدا مرگم بده ... تب داره ... داری می سوزی ... آخ برای چی اینقدر مظلومی مادر جان ؟ بمیرم برات که همیشه سیب سرخ نصیب کفتار می شه ... بیا بریم پایین اونجا جا بندازم بخواب ... الان برات سوپ درست می کنم ...
محمد حالا جوونی قد بلند و چهار شونه و خوش قیافه شده بود ... درشت هیکل بود با ریش پُر پُشت و سیاه و این باعث می شد خیلی بیشتر از سن خودش نشون بده ...
اون روز عمه و محمد از من و ثمر مراقبت کردن ...
هر وقت چشمم رو باز می کردم یکی بالای سرم بود و ثمر دائم تو بغل محمد ... صدای اونا رو که با هم حرف می زدن می شنیدم ولی نمی تونستم بفهمم چی میگن ...
از شدت تب نمی تونستم چشمم رو باز کنم و همین قدر که احساس می کردم ثمر خوشحاله , آروم می شدم و دوباره می خوابیدم ... تب شدیدی داشتم و بدنم درد می کرد ...
ناهید گلکار