داستان دل ❤️
قسمت چهل و یکم
بخش هفتم
اون همچنان منو گرفته بود و نمی تونستم حرکتی بکنم ...
با زانو کوبیدم وسط پاش ... چنان محکم زدم که از درد به خودش پیچید و با سرعت خودمو رسوندم به یکی از اتاق ها و درو بستم ...
تخت رو کشیدم و گذاشتم پشت در و پنجره رو که به حیاط همسایه راه داشت , باز کردم و فریاد زدم : کمک ... همسایه ها کمک کنین ... دزد ... داره منو می کشه ... همسایه ها به دادم برسین ... کمک ...
رضا با زور درو باز کرد و موفق شد تخت رو بزنه کنار و بیاد تو ... موهای منو از پشت گرفت و پرتم کرد روی تخت ... می خواست خودشو بندازه روی من ...
مثل برق خودمو از روی تخت قِل دادم و افتادم روی زمین و با سرعت رفتم زیر تخت و همین طور جیغ می کشیدم : کمک ... یکی به من کمک کنه ....
امید داشتم همسایه ها صدامو بشنون ... همین هم شد ...
صدای زنگ در و کوبیده شدن به در , نشون داد که کارم بی اثر نبوده ... رضا ترسید ... شروع کرد به من فحش های رکیک دادن ...
یک عده وارد خونه شدن ... اومدن پشت در و سعی می کردن درو باز کنن ...
رضا کلید رو برداشت و درو باز کرد ... سه تا مرد و دو تا زن بودن ... هراسون اومدن تو ...
من هنوز جیغ می کشیدم ... بگیرینش ... خودشه ... فورا ریختن سر رضا و گرفتنش ...
داد زد : ولم کن مرتیکه , من شوهرشم ... دعوا خانوادگیه ... برین بیرون , دخالت نکنین ...
از زیر تخت اومدم بیرون و گفتم : دورغ میگه , بگیرینش ... دزده ... پلیس خبر کنین ... زود ...
اون همسایه ها که حال روز منو دیده بودن , فورا زنگ زدن پلیس ... حالا از پای رضا همین طور خون میومد ...
لباس ها و دست و پای منم خونی بود ...
منم با همون حال تلفن کردم به مامان ... داد زدم : زود بیاین , دزد اومده ... ثمر رو نیارین ...
این کارو به دو دلیل کردم که همسایه ها فکر نکنن شوهر منه و آبرومون نره و اونا هم رضا رو ول کنن ... و هم اینکه مامان جلوی ثمر حرفی نزنه ...
یک ساعت بعد با مامان و بابام تو کلانتری بودیم ...
رضا رو بازداشت کرده بودن و من شکایتنامه پر کردم ...
اون همین طور توضیح می داد : آقا من شوهرشم ... حق دارم پیش زنم باشم یا نه ؟
ولی کسی به حرفش گوش نمی کرد چون من زیر بار نمی رفتم و می گفتم : من دارم طلاق می گیرم و امنیت جانی ندارم ...
ناهید گلکار