داستان دل ❤️
قسمت چهل و پنجم
بخش ششم
نمی شه ... محمد ... این چه حرفی بود به من زدی ؟ شوخی کردی ... درسته ؟ عمه می دونه ؟ به کسی گفتی ؟
گفت : چرا دستپاچه می شی ؟ مگه کار بدی می کنم ؟ می خوام با تو ازدواج کنم ... فکر کن تو منو می شناسی و منم تو رو ... ما از بچگی با هم بزرگ شدیم ... به اخلاق های هم واردیم ... چرا با هم زندگی نکنیم ؟
گفتم : موضوع این نیست ... من تو رو مثل سامان و حسام دوست دارم ... خیلی برات احترام قائلم ... تو به من زیاد کمک کردی , بهت مدیونم ولی در این مورد اصلا فکرشم نمی کردم ...
گاهی که رضا می گفت , چندشم می شد ... .نه محمد , تو رو خدا این کارو با من نکن ... به من فکر نکن ... من به درد تو نمی خورم ... نگفتی , کسی می دونه یا نه ؟
گفت : مامانم می دونه ... همین ...
گفتم : عمه چی بهت گفت ؟ ...
از جاش بلند شد و گفت : فکراتو بکن ... من می تونم با عشقی که به تو دارم, خوشبختت کنم ...
داشت می رفت ... بلند گفتم : محمد از کِی ؟ از کِی این حس رو داری ؟ ...
مامان و سامان نزدیک می شدن ... ثمر خوشحال به طرف من می دوید ...
محمد بلند داد زد : از بچگی ... از وقتی گرگم به هوا بازی می کردیم ... تو خیلی خنگی لی لا ...
و رفت ...
من مات و متحیر مونده بودم ...
سامان پرسید : از بچگی چی ؟ چرا محمد به تو گفت خنگ ؟ ...
سری تکون دادم و نگاهی به اون آب گذورن انداختم و گفتم : چون خنگم دیگه ... خنگ که شاخ و دم نداره ....
باز داشتم فکر می کردم که حالا چیکار کنم ...
دیگه محمد همه ی فکر و ذکر منو مشغول کرده بود و جالب اینجا بود که تو این فکرا , همه جا رضا همراه من بود ... هنوز نمی خواستم دست مرد دیگه ای به من بخوره ...
نمی دونم این تلقین رضا بود یا عشقی از اون تو دلم مونده بود ؟ یا یک حس زنونه و بی منطق ؟ ...
هر چی بود , باز دنیای من دچار تلاطم شد ...
ناهید گلکار