آغوش اجباری
قسمت چهل و دوم
- چرا دارین باهام اینجوری می کنین ؟ چرا دارین باهام لج می کنین ؟ من التماستون کردم , چرا ؟
باز گریه کردن
باز ضجه زدن
باز خدا رو صدا زدن
خدا چرا ؟
خدا کم صدات زدم ؟
کم التماست کردم ؟
کم ازت خواستم محمدمو نگیری ازم ؟
دایی اومد نزدیکم نشست ...
- آروم باش دخترم ... چه کاریه ؟ داری خودتو داغون می کنی
- دایی من نمی تونم ... نمی خوام ... نمی خوام با حسام ازدواج کنم ... باید به کی بگم ؟
- باشه دخترم ... باشه
دایی رو به مامان گفت :
- خواهر دست نگه دار ... محسن می خواست بیاد خواستگاری ... بذار دخترت دلش به هر کدوم راضیه , اونو انتخاب کنه
- نمی شه ... امشب میان نشونش می کنن
با بغض نالیدم :
- مامان تو رو خدا
مامان جلو اومد
- دخترم الان اینا رو می گی , چند سال بعد می فهمی حق با ما بوده ... اون موقع می فهمی چقد به صلاحت فکر کردیم ... چه مادر پدری دوست داره بچه ش زجر بکشه ؟
پاشو برو اتاقت
برو لباس خوشگل بپوش , امشب عروسی ... عروس که نباید اینجوری باشه ...
وای مامان چکار کردی با من ؟
مامان .....
عروس ... عروس کی ؟
محمد که نیست
کی حلقه دستم می کرد ؟
محمد که نیست
کی اسمش میاد رو اسمم ؟
محمد که نیست
محمدم کجایی بیا ببین چی به روزم آوردن
بیا ببین حناتو دارن می برن
محمد تو رو خدا بیا
داریم از هم جدا می شیم
ضجه م خونه رو برداشته بود
چقد بی رحم بودن ... چقد سنگدل بودن
خواهرام با سن کمشون درکم می کردن ...