آغوش اجباری
قسمت چهل و سوم
اینا چرا با هم تبانی کرده بودن ؟ چرا ؟
دایی زیر بغلمو گرفت و بلندم کرد ...
- دخترم این چه وضعیه ؟ به خودت بیا ...
بغض رو صدای دایی حس می کردم
پس چرا کاری واسم نمی کرد ؟
عالم و آدم از عشقم خبر داشتن ... چرا کمکم نکردن به وصال یارم ؟
رفتم اتاقم و نشستم و بی صدا گریه کردم
با همون مانتو شلوار به خواب رفتم
با صدای مامان بیدار شدم
- وای دختر تو چرا خوابیدی ؟
- مامان ولم کن
- حنا پاشو ببینم
- مامان دست از سرم بردار , عموت شب میاد ... ولم کن بخوابم , سرم درد می کنه
- ساعت شش عصره , الان میان
با شنیدن حرف مامان , سیخ نشستم ... یعنی این همه وقت خواب بودم ؟
- چرا بیدارم نکردین ؟
- من چه می دونستم خوابی ؟ گفتم حتما قهر کردی , نیومدم سراغت ... پاشو آماده شو ... الان است که بیان ...
- من نمیام
- یعنی چی نمیام ؟ می خوای آبرومونو ببری ؟
- همین که گفتم
- تو داری عروسشون میشی ... زشته ...
- نمیام ... برن به درک
- دیگه با بابات طرفی
مامان رفت بیرون ... از جام بلند شدم و لباسامو با یه دامن سیاه و یه پیراهن سیاه و شال سیاه عوض کردم
سیه پوش عشقم شدم ...
سیه پوش محمدم ...
سیه پوش سرنوشتم ...
وقتی رفتم بیرون , مامان تو آشپزخونه بود ... با دیدن من با ناخن به صورتش چنگ زد ...
- اینا چین پوشیدی ؟ برو عوضشون کن زود
بی توجه به حرفش رفتم حیاط
از آب تو حوض چن مشت به صورتم پاشیدم و لب حوض نشستم
درونم آتیش گرفته بود
گرماش داشت ذوبم می کرد
به همه چی فکر کردم
به اون وقتایی که می دیدمش و استرس می گرفتم
به اون وقتایی که نمی تونستم باهاش حرف بزنم ......