خانه
254K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۲۲:۰۷   ۱۳۹۶/۶/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت چهل و هفتم




    دهنم بسته شد ... چی می گفتم ؟ بابا ترتیب داده بود ...
    رفتیم یه کبابی ... با بوی کباب اشتهام باز شده بود و شروع کرده بودم به خوردن ...

    یه دفعه سرمو بلند کردم دیدم بهم زل زده ... منم نگاش کردم ...
    - خیلی خوشگلی
    باحرفش گر گرفتم ... سرمو انداختم پایین ... دیگه غذا کوفتم شده بود ... از شرم نمی تونستم آب دهنمم قورت بدم ... وقتی تموم شد , رفت حساب کنه ... منو رسوند خونه و رفت ...
    خیالم راحت شد که تا سه ماه دیگه نمی بینمش ...
    هفده روز از رفتن حسام می گذشت
    وقت امتحانا بود و داشتم درس می خوندم که تلفن زنگ خورد ... بابا گفت برش دارم
    - الو
    - سلام خانم بی معرفت ... نامه هات کو ؟ نمی گی من از بی خبری می میرم ؟ نمی گی من از بی خبریت دیونه می شم ؟
    با شنیدن صداش پاهام شل شده بود و نفس کم اورده بودم ... بغض , سد حنجره م شده بود ... نمی تونستم حرف بزنم
    - الو ... حنای من هستی ؟
    با بغض صداش زدم :
    - محمدم
    - جان محمد ... محمد فدات شه ... چرا صدات اینجوریه ؟
    گریه م شروع شد ...
    - همه چی تموم شد ... همه چی ...
    - چی تموم شد ؟ درست حرف بزن تو رو خدا
    - محمد ... محمد


    نمی تونستم هیچی بگم ... داشتم دیونه می شدم ...
    پاهام کم آوردن .... دیگه توان نگه داشتنمو نداشتن ... افتادم رو زمین و گوشی هم کنارم افتاد ...
    بابا اومد نزدیکم ... گوشی رو گرفت به گوشم
    - حنا بهش بگو ... باید بفهمه ...

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان