آغوش اجباری
قسمت چهل و هفتم
دهنم بسته شد ... چی می گفتم ؟ بابا ترتیب داده بود ...
رفتیم یه کبابی ... با بوی کباب اشتهام باز شده بود و شروع کرده بودم به خوردن ...
یه دفعه سرمو بلند کردم دیدم بهم زل زده ... منم نگاش کردم ...
- خیلی خوشگلی
باحرفش گر گرفتم ... سرمو انداختم پایین ... دیگه غذا کوفتم شده بود ... از شرم نمی تونستم آب دهنمم قورت بدم ... وقتی تموم شد , رفت حساب کنه ... منو رسوند خونه و رفت ...
خیالم راحت شد که تا سه ماه دیگه نمی بینمش ...
هفده روز از رفتن حسام می گذشت
وقت امتحانا بود و داشتم درس می خوندم که تلفن زنگ خورد ... بابا گفت برش دارم
- الو
- سلام خانم بی معرفت ... نامه هات کو ؟ نمی گی من از بی خبری می میرم ؟ نمی گی من از بی خبریت دیونه می شم ؟
با شنیدن صداش پاهام شل شده بود و نفس کم اورده بودم ... بغض , سد حنجره م شده بود ... نمی تونستم حرف بزنم
- الو ... حنای من هستی ؟
با بغض صداش زدم :
- محمدم
- جان محمد ... محمد فدات شه ... چرا صدات اینجوریه ؟
گریه م شروع شد ...
- همه چی تموم شد ... همه چی ...
- چی تموم شد ؟ درست حرف بزن تو رو خدا
- محمد ... محمد
نمی تونستم هیچی بگم ... داشتم دیونه می شدم ...
پاهام کم آوردن .... دیگه توان نگه داشتنمو نداشتن ... افتادم رو زمین و گوشی هم کنارم افتاد ...
بابا اومد نزدیکم ... گوشی رو گرفت به گوشم
- حنا بهش بگو ... باید بفهمه ...