خانه
255K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۰۱:۴۹   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت هشتادم




    می خواستم از مامان سوال بپرسم ولی روم نمی شد ... هرجوری بود گفتم ...

    به غیر از اون کسی رو نداشتم
    - مامان چیزه , خیلی درد دارم ... چیکار کنم ؟
    - مامان فدات بشه , طبیعیه ... الان واست جوشونده میارم ...
    از مامان خداحافظی کردم و گوشیو قطع کردم ...
    چادرمو دور خودم پبچیدم و منتظرشون نشستم
    نیم ساعتی گذشت که صدای زنگ در بلند شد
    درو باز کردم ... اول بابا با چمدون اومد تو , بعدش مامان
    از بابا خجالت می کشیدم ... دو دستی چادرمو چسبیدم ... بابا فهمید معذبم , به مامانم گفت که جلو
    در منتظر می مونه
    مامان رفت جوشونده رو گرم کرد و واسم آورد ...

    به مامان گفتم :
    - خونریزی هم دارم
    مامان با دست راستش رو دست چپش زد و گفت :
    - نباید خونریزی داشته باشی , برو دکتر
    - نه این دارو رو می خورم خوب می شم
    - باشه ولی ناراحت شدی برو , الانم حسام میاد ... واسه پاتختی بیاین خونه مون ... امروز عمو اینات راهی می شن
    - باشه
    مامان اینا رفتن و یه شلوار تیشرت پوشیدم و رفتم یکم کیک که از عروسی مونده بود رو با جوشونده خوردم ... چون گرم بود , درد شکمم کم شده بود
    ساعت ده و نیم بود که حسام اومد ... وقتی دیدمش , گریه م گرفت و با گریه گفتم :
    - کجا بودی ؟ چرا رفتی ؟ چرا تنهام گذاشتی ؟
    بیچاره شوکه شده بود ... اومد جلو و خواست بغلم کنه ... پسش زدم و گفتم :
    - درد دارم , نزدیکم نشو
    با نگرانی گفت :
    - کجات درد می کنه ؟
    - زیر شکمم ، پاهام ، کمرم ، سرم
    - خب آماده شو بریم دکتر
    - نه مامانم یه نوع جوشوندهآورد گفت مث داروئه , خوردم الان خوب می شم
    - خب چه اشکالی داره بیا بریم دکتر یه دوایی چیزی بهت بده
    - نه نمی خوام
    - باشه پس آماده شو بریم خونه بابات ... اگه درد داشتی بازم , می ریم دکتر
    رفتم اتاقم و یه کت دامن اناری که واسم دوخته بودن رو پوشیدم و موهامو شونه کردم و بالای سرم جمعش کردم ... یه شال سیاهم انداختم و چادرمو سر کردم رفتم بیرون
    حسام که منو دید , اومد جلو پیشونیمو بوسید ... بدون حرف دستمو گرفت و راه افتادیم
    تو ماشین حرفی نزدیم ... فقط بین راه حسام یه جا نگهداشت و یه جعبه شیرینی خرید و داد دست من
    وقتی رفتیم خونه بابام , عمه ساره رو هم دیدم .. با غم بهم خیره شده بود ... تموم روزها جلوی چشام نقش بست ... بغض گلومو فشار می داد ...
    زن عمو یه جور عجیبی بهم نگاه می کرد
    با همشون روبوسی کردم و زود رفتم اتاقم ... می ترسیدم بزنم زیر گریه ...

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان