داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیست و چهارم
بخش سوم
با این که می دونستم برای سکه ها این طور عزا گرفته , وانمود کردم نمی دونم برای چی ناراحته ... گفتم : وای زن جان چی شدی ؟ چرا حالت بده ؟ فهمیدم ناقلا , برای اینکه شام درست نکنی خودتو زدی به مریضی ...
گفت : نکن برزو , حوصله ندارم ... ازت متنفرم ...
خندیدم و گفتم : تو صبح به من گفتی عاشقمی ... الان متنفری ... کدومشو قبول کنم ؟
پاشو صورتتو بشور می خوام ماشینم رو نشونت بدم ...
گفت : بالاخره کار خودت رو کردی ؟ می دونم برای چی ماشین می خواهی ؟ می خواهی دختر سوار کنی , نمی خواهی من بفهمم ...
سکه های نازنین رو هم از بین بردی ... فروختیشون ؟
گفتم : راستی این سکه ها رو بگیر , دست بهش نزدم ... هر بیست و هفت تاش هست , بگیر ... دیدم تو ناراحت میشی از جای دیگه تهیه کردم ...
با اشتیاق سکه ها رو گرفت ...
اولش که خوشحال شد ولی بلافاصله گفت : پس شماها دارین , خرج نمی کنین ... فقط برای من نداشتین ... یک گردنبد صد تومنی که آدم به کارگرش نمی ده دادین به من , بعد می ری ماشین می خری ...
داد زدم : مشکل تو با من چیه نسترن ؟ تو چرا اینقدر عوض شدی ؟ مثل احمق ها حرف می زنی ... مثلا تو تحصیل کرده ای ... آخه اون درسی که تو خوندی به چه کارت میاد ؟
تو مگه نبودی که گفتی فقط خودت رو می خوام ، پول برات مهم نیست ؟ پس چرا این طوری می کنی ؟ ...
خدا شاهده داری یک کاری می کنی که رومون به هم باز بشه ... خودت می دونی منم چاک دهن ندارم , یک دفعه دیدی زیر و روتو گفتم ...
ناهید گلکار