داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیست و چهارم
بخش چهارم
وقتی دید هوا پسه , پرسید : حالا چی خریدی ؟
گفتم : برو بابا تو یک طویله خری ... ولم کن احمق ... شام چی درست کردی ؟
با ترس گفت : چی ؟
گفتم : هیچ به گوشِت خورده شام ؟ ... شام ... یعنی چی ؟ من گرسنه ام الاغ ...
گفت : الان سفارش می دم ...
گفتم : لازم نکرده , من می رم خونه ی مامانم شام می خورم و میام ... از فردا شبم همین کارو می کنم ...
بابا من غذا می خوام تو خونه ام بخورم , نمی فهمی ؟ همش به فکر سکه هاتی ... از صبح عزای اونا رو گرفتی ...
آره می رم خونه ی مامانم , آخه من بچه ننه ام ...
دنبالم افتاد که : تو رو خدا صبر کن برزو , الان درست می کنم ... بیا , خواهش می کنم نرو ...
بیا دیگه تو که خودت می دونی تو شوهر جان خودمی ...
گفتم : ده شبه با هم زندگی می کنیم ... خجالت نمی کشی الان می خوای شام درست کنی ؟ ...
گفت : سوسیس و تخم مرغ می خوریم ... بیا نرو , تو رو خدا نرو ...
گفتم : ای خدا به دادم برس ... بهم صبر بده ... من کار می کنم خسته می شم , نباید شب میام خونه یک چیزی بخورم ؟
گفت : الان دیگه درست می کنم , بداخلاقی نکن ...
رفتم لباسم رو عوض کردم و صورتم رو شستم و نماز خوندم و برگشتم دیدم میز رو چیده ...
خودشم درست کرده و لباس خوب پوشیده ... با اوقاتی تلخ رفتم سر میز ولی اشتهایی به خوردن نداشتم ...
اون خونه با تمام وسایل شیک و آخرین مدلش داشت برای من کابوس می شد ...
هنوز لقمه ی اول رو دهنم نذاشته بودم که نسترن سعی کرد از دل من در بیاره ولی کارو خراب تر کرد و گفت : به خدا به خاطر سکه نبود , اگر من چیزی می گم به خاطر آینده ی خودته ...
ناهید گلکار