خانه
105K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۹:۰۳   ۱۳۹۶/۷/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و چهارم

    بخش هفتم




    گفتم : تو ماشین خوابیدم ...
    گفت : الهی فدات بشم ... مُردم و زنده شدم ... دیگه این کارو نکن ... کاش می دونستم تو ماشینی , میومدم دنبالت ...
    حرفی نزدم و یک دوش گرفتم ... لباس عوض کردم ...
    دیدم صبحانه ی مفصلی چیده و چایی درست کرده ... فورا برام چای ریخت گذاشت جلوم ... دلم براش سوخت ...
    برای چشم های قشنگش که از گریه قرمز شده بود و ورم داشت ... گفتم : نسترن ما داریم با دست خودمون بدبختی رو میاریم تو این خونه ... نکن ... حرفی نزن که منو تحریک کنی ... بیا همدیگه رو درک کنیم , خودخواهی ها رو کنار بذاریم و با هم زندگی خوبی داشته باشیم ...
    چرا تو هر روز باید مادرتو ببینی ولی من حق ندارم ؟ ... اینو بگو ... مگه قلب مادر دختر با مادر پسر فرق داره ؟
    نسترن , مادر من برای ما هم پدر بوده هم مادر ... زحمت ما رو کشیده ... نمی تونم ولش کنم , تک و تنهاست ... اصلا دوستش دارم ... تو اینو می دونستی من چقدر به مادرم علاقه دارم ...
    چرا نمیای بریم بهش سر بزنیم ؟ خودت اینا رو فکر کن , یک دلیلی منطقی برای من بیار ... من پول این ماشین رو قرض کردم که تو ناراحت نشی ...
    راستش مامان اجازه نداد سکه ها رو بفروشم , گفت تو اذیت نشی ... به فکر تو بود ...
    اون وقت تو در مقابل ببین چیکار کردی ؟ برخورد خودتم دیدی ...
    خواهش می کنم بیا بهم احترام بذاریم ... نذار رومون تو روی هم باز بشه ...
    امروز یکم فکر کن ....

    اون شب وقتی می خواستم برگردم , اول زنگ زدم و پرسیدم : شام چی داریم ؟ اگر نداریم می رم خونه ی مامان می خورم و میام ...

    گفت : نه , نه درست کردم ... بیا منتظرت هستم ...
    وقتی رسیدم , دیدم میز برام چیده ... شمع روشن کرده و بوی سوپ تو فضای خونه پیچیده ...
    اومد جلو و خودشو انداخت تو آغوش من ... منم کوتاه اومدم ... فکر کردم که گذشت کنم و یواش یواش همه چیز درست می شه ...
    بغلش کردم و گفتم : درستت درد نکنه ... چه بوی خوبی ... بکش تا من بیام ..
    گفت : نزدیک آشپزخونه که شدی , داد بزن زن ، من اومدم بکش ...
    می خواست باز سر شوخی رو باز کنه ولی من اصلا حالشو نداشتم ...
    وقتی شام می خودریم هم کلامی نتونستم به زبون بیارم ... راستش می ترسیدم اون در جواب من چیزی بگه که دوباره هر دومون رو ناراحت کنه ولی موقع خواب کاملا با هم مهربون شدیم و همه چیز یادمون رفت ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان