داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیست و پنجم
بخش اول
روز بعد وقتی اومدم خونه , شام حاضر بود و خودشو تو بغل من جا کرد و با خوشحالی گفت : مژگان جون زنگ زد و ما رو پاگشا کرد ... فردا شب می شه , کلاس نگیری ... در ضمن پول داری به من بدی می خوام برم آرایشگاه ؟ ...
پرسیدم : برای چی ؟ تو که خوبی ...
گفت : مرسی , تو هم خوبی ... حتما کار دارم دیگه , باید خودمو خوشگل کنم ...
گفتم : باشه , چقدر می خواهی ؟
گفت سیصد تومن بسه ...
پرسیدم : سیصد تومن برای آرایشگاه ؟ زیاد نیست ...
گفت : نه , شوهر جون خسیس ...
راستش دلم نمیومد زحمت یک ماه تدریسم رو بدم اون بره آرایشگاه یک ساعته به باد بده ولی چون اولین بار بود از من پول می خواست , با دل و جون بهش دادم ...
از اینکه زندگیم داشت به روال منظم میفتاد , راضی بودم ...
عاشقانه شام خوردیم و عاشقانه تر خوابیدیم و من با نیروی بهتری فردا رفتم سر کار ولی وقتی رفتم شرکت و درِ اتاقم رو باز کردم , دیدم آیدا پشت میز من نشسته ...
تا منو دید از جاش بلند شد و گفت : جناب مهندس ببخشید جای شما نشستم ...
گفتم : تو اینجا چیکار می کنی ؟
گفت : دیگه منم از کارمندای توام ...
با توجه به اینکه نسترن خیلی روی آیدا حساسیت داشت , گفتم : بیخود , من کارمند حرف گوش کن می خوام ... می دونی که تو کارم جدیم ... نمی تونم با تو کار کنم ...
گفت : وای عزیز دلم , نمی دونی چقدر از کارت راضین ... همه دارن تو شرکت ازت تعریف می کنن ... من می دونستم تو بهترینی ...
حتی آوازه ات به گوش بابا هم رسیده اومده از من تشکر کرده ... ( خودشو کشید بالا و نشست رو میز من ) می دونی بهش چی گفتم ؟
گفتم با خواهش تمنا آوردمش , اگر می خواهی بمونه حقوقشو ببر بالا ...
می دونی چی گفت ؟ ... هورا ... هورا قبول کرد ... نمی دونم چقدر ولی دستورشو ازش گرفتم ...
میگن همه چیز عالی شده ... همه راضین ...
گفتم : مرسی , تو به من خیلی لطف داری ... از روی میز بیا پایین ... برو سر کارت , من خیلی کار دارم ...
ناهید گلکار