داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیست و پنجم
بخش سوم
فکر می کنم اون روز آیدا برای اینکه جلوی من یک مانوری داده باشه , همه ی کارمندان رو جمع کرد و جلسه ای تشکیل داد و خودش به عنوان رئیس سخنرانی کرد و از وظایف کارمندان گفت ... از اینکه زود رفتن و دیر اومدن باعث اخراج می شه و اینکه موبایل ها باید در ضمن کار خاموش باشه , حرف زد و با یک تظاهر به قدرت از اتاق رفت بیرون ...
من وقتی سیستم رو درست می کردم , دیده بودم که این شرکت هر ماه مقدار زیادی کالا از چند کشور خاص وارد ایران می کنن اما بیشتر کالاها با کد مخصوص و رمزدار بود که من سر در نمیاوردم ولی تعداد زیادی هم با اسم وارد می شد و اون روز فهمیدم آیدا مسئول مستقیم این کار نیست و فقط به شکل صوری رئیس اون شرکته ...
به هر حال من فقط یک کارمند بودم و کاری به این کارا نداشتم ولی نگران بودم اگر نسترن بفهمه چه عکس العملی نشون می ده ... نمی خواستم ناراحتش کنم ...
گیج شدم ... نمی تونستم تصمیم بگیرم بهش بگم یا نه ... اگر می گفتم آرامش رو ازش می گرفتم و اگر نمی گفتم به زودی می فهمید و فکر می کرد من منظوری داشتم که این کارو کردم ...
در حالی که فقط به خاطر اون بود که این کارو قبول کردم ...
از شرکت رفتم پیش مامان ... اونقدر خوشحال شده بود که سر از پا نمی شناخت ...
مدتی همدیگر رو بغل کردیم ... زود برام غذا گرم کرد و میز رو چید ... با اشتها شروع به خوردن کردیم و موضوع رو باهاش در میون گذاشتم و گفتم : می خواستم با شما یک مشورت بکنم ...
واقعا توی یک دو راهی گیر کردم ... من به خاطر اینکه زودتر برم سر کار و نسترن رو از اون وضعیت که متین براش درست کرده بود نجات بدم , رفتم تو شرکت پدر آیدا استخدام شدم ...
با هراس به من نگاه کرد ... پرسید : همون دختری که سر کوچه دیدم همکلاسی تو بود ؟
گفتم : آره , همون ... مشکلی نبود من اصلا اونو نمی دیدم ... به خدا از وقتی دانشگاه تعطیل شده حتی تلفشم رو جواب نمی دم ولی امروز اومده بود تو شرکت و تازه فهمیدم رئیس اونجاست به جای پدرش ...
ناهید گلکار