داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیست و پنجم
بخش چهارم
پرسید : خوب حالا مشکلت چیه ؟ البته حدس می زنم ...
گفتم : حدست چیه مامان ؟
گفت : الان دنبالت افتاده ... آره ؟ زیر پات نشسته ؟
گفتم : نه بابا , اون از اولم داشت همین کارو می کرد من بهش رو ندادم ... قسم می خورم تا حالا حتی به چشم بد هم بهش نگاه نکردم ...
به جون مامان , و نخواهم کرد ... من نسترن رو دوست دارم , خودتم می دونی ... لزومی نداره این کارو بکنم ... اصلا ازش خوشم نمیاد یک جورایی چندشم می شه از بس آرایش می کنه و صورتش رو با جراحی های مختلف عوض کرده ...
الان دو تا لب داره قد نعلبکی ... چیه اون ؟
از چیزای دورغی خوشم نمیاد ...
راستش چطوری بگم ؟ نسترن ... یعنی از از اون مهمونی که با آیدا رفتم ما رو با هم دیده بود , نسبت بهش حساسه ... خیلی هم زیاد ...
اون حتی دوست نداره من شما رو دوست داشته باشم ... حالا ببین با آیدا چطوریه ... اگر بهش بگم یک دردسر و اگر نگم یک طور دیگه ... شما بگو چیکار کنم ؟
گفت : دروغ همیشه پشت سرش دروغ دیگه ای رو می سازه ... یا کارت اشتباه بوده که نباید می کردی یا درست ... هر چی بوده , پای کارت بمون ولی دورغ نگو ... ببین یک مثال برات می زنم ... کسی که اولین دروغ رو می گه برای اینکه از چیزی می ترسه ... چون مجبور می شه برای افشا نشدن رازش بازم دروغ بگه , اون چیزی که ازش می ترسه چند برابر می شه و تا جایی که یک فاجعه درست می کنه ...
راستِ اول با همه ی بدی هاش تو رو آدمی صادق و درستکار نشون می ده و بهت اعتماد می کنن ...
ضرر رو از هر کجا جلوشو بگیری به نفع توست ...
برو راستشو بگو و بیخودی برای خودت عذاب وجدانِ کاری رو که نکردی , نده ...
هر چی می خواد بشه , بشه ولی زنت بهت اعتماد می کنه و می فهمه که با مردی زندگی می کنه که چیزی رو ازش پنهون نمی کنه ...
به هر حال اون آیدایی که من دیدم اینو به گوش زنت می رسونه ...
ناهید گلکار