داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیست و پنجم
بخش ششم
نشستیم و یک چایی با هم خوردیم ... من رفتم آماده شدم ...
نگاه کرد به سر تا پای من و گفت : خداییش تو هم خیلی خوشگل و خوشتیپی ... من خودمو درست نکنم , ازت کم میارم ... عاشقتم شوهر جون ...
با هم راه افتادیم ... اون اصرار کرد با پرادو بریم ولی قبول نکردم و گفتم : از این به بعد با ماشین شوهر جان ...
گفت : پیش تو باشم برام فرقی نمی کنه ...
اون زودتر نشست تو ماشین ...
وقتی من سوار می شدم , دیدم داره تو داشبورد رو می گرده ... زیر صندلی ها و به اطراف نگاه می کنه ...
گفتم : دنبال چی می گردی ؟ چی می خواهی ؟ ...
گفت : مدرک جرم ...
گفتم : مدرک جرم چی ؟
گفت : نیست ولی احتیاط شرط عقله ...
روشن کردم و راه افتادیم ... گفتم : عزیز دلم تو دختر صادقی هستی , خیلی هم ساده و بی ریایی ... من همینِ تو رو دوست دارم ولی برای اینکه هر دومون راحت زندگی کنیم , به من اعتماد کن ...
کاری که خیانت به تو باشه , نمی کنم ... خاطرت جمع ...
گفت : به خدا می دونم , به والله می دونم ولی عشقه دیگه , چیکار کنم ؟ می ترسم تو رو از دستم در بیارن ...
من سر حرف رو باز کردم که بهش بگم ولی تلفنش زنگ خورد ... با فریده جون حرف زد ... بعد هم رفتیم گل خریدیم و برای کیان یک خرس گرفتیم ... سر به سر هم گذاشتیم و من فکر کردم جای اون حرفا نیست ... گذاشتم بعدا بهش بگم ...
و رسیدیم در خونه ی مامان که قرار بود با ما بیاد ... اونو سوار کردیم و خوش و سر حال رفتیم به خونه ی رستم ...
ناهید گلکار