داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیست و ششم
بخش اول
با فریده جون و آقای زاهدی با هم رسیدم در خونه ی رستم و همه با هم رفتیم بالا ... بقیه اونجا بودن و شب خیلی خوب و فراموش نشدنی برای من شد ...
نسترن خیلی زیبا شده بود و مورد توجه همه قرار گرفت و از این بابت خودشم احساس خوبی داشت ...
شوخی می کرد و به من می رسید ... برام غذا می کشید ...
در واقع نمی دونستم اون خود نسترنه یا داره تظاهر می کنه ...
اونقدر ما خوشبخت به نظر می رسیدیم که فریده جون گفت : تو رو خدا مژگان جون یک اسپند دود کن ...
با همون خوشحالی برگشتیم خونه ...
تو راه می گفتیم و می خندیدم و شوخی می کردیم ...
من زودتر رفتم تو رختخواب و نسترن بعدا اومد ... خسته بودم و به شدت خوابم میومد ؛ برای همین وقتی اون رسید خواب بودم ...
شروع کرد به قلقلک دادن من و گفت : نمی شه زود بخوابی , فردا تعطیلی تا ظهر می خوابیم ولی حالا نه ...
چشم هامو باز کردم و گفتم : دارم می میرم ... نمی دونی چقدر خسته ام ...
خودشو تو بغل من جا کرد و گفت : امشب خیلی خوش گذشت ... شب جمعه ی دیگه هم شیرین دعوت کرده ... بعدش ما اونا رو دعوت می کنیم ... اوه نه , مامان بزرگت هم جمعه گفته بریم آبگوشت خوری ...
بالاخره به آرزوم رسیدم ...
گفتم : تو بلد نیستی آبگوشت درست کنی ؟
دماغ منو گرفت و گفت : تو چقدر شکمویی ... همش در مورد غذا حرف می زنی ... چرا بلد نباشم ؟ آبگوشت که کاری نداره ... می خوای فردا درست کنم ؟ می گیم ماهرو جونم بیاد دور هم باشیم ...
گفتم : آره , خیلی خوب می شه ... مامان تا حالا خونه ی ما نیومده ...
گفت : خوب مامان منم نیومده , می خوای بگم اونام بیان ؟
گفتم : خیلی هم عالی می شه ... پس فردا هم آبگوشت خوری داریم ...
سرشو گذاشت روی سینه ی من ... موهاشو نوازش کردم و گفتم : نسترن یادته من کار پیدا کردم اومدم بهت گفتم تو خوشحال شدی ؟
گفت : آره ... نکنه بیکار شدی ؟
گفتم : نه ... باید یک چیزی رو به تو بگم ... همین امروز فهمیدم .... دلم نمی خواد چیزی رو از تو پنهون کنم ... البته چیز مهمی نیست ولی تو بدونی بهتره ...
ناهید گلکار