داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیست و ششم
بخش ششم
دیگه خودمم اونقدر عصبانی و آشفته بودم که نمی تونستم جلوشو بگیرم ...
رفتم تو اتاق و درو بستم ؛ شاید خودش آروم بشه ...
ولی صدای داد و هوار و شکستن میومد ...
خوشبختانه خونه ی فریده جون نزدیک بود و زود رسیدن ...
خودش درو باز کرد و صدای زوزه و ناله هاش بلندتر شد و تا چشمش افتاد به فریده , خودشو انداخت تو بغلش و زار و زار گریه کرد که : مامان جونم دیدی چه بلایی سرم آورد ؟ هنوز ده روز نشده , بیچاره م کرده ...همش گریه می کنم , به شما نگفتم ، تحمل کردم ...
آقای زاهدی هم اومد ...
من هاج و واج مونده بودم ...
آقای زاهدی از من پرسید : چی شده بابا ؟ شماها که خوب بودین ... این چی میگه ؟ ...
ولی صدای نسترن همین طور بلند بود تا آقای زاهدی داد زد : بسه دیگه ... بشین بگو ببینم چی شد ؟ ...
من ساکت اونا رو نگاه می کردم ... واقعا حرفی برای گفتن نداشتم ...
اصلا داشتم فکر می کردم خدا کنه برش دارن ببرنش , منم با خیال راحت برم دنبال زندگیم ... این که نشد من هر شب به خاطر مسائل کوچیک و واهی جنجال داشته باشم ...
نسترن همین طور که دستش تو دست فریده جون بود با گریه گفت : از کجاش بگم ؟
آقای زاهدی گفت : از اول ... هر چی تو دلته بگو ببینم از چی ناراحتی بابا جان ؟ ... حالا چرا این طور وحشی بازی از خودت در آوردی ؟
اگرم کار بدی کرده بشین حرف بزن ... اگر نمی تونی , هنوز دیر نشده ، زندگی نکن باهاش ...
لطفا گریه نکن , بگو ببینم چی شده ؟
گفت : این آقا ... همین آقا قبل از من یک دوست دختر داشت ... می دونین رفته تو شرکت اون با هم دارن کار می کنن ؟ ...
من می دیدم که هر شب میاد خونه و بهانه می گیره ، سر یک چیز بیخودی منو اذیت می کنه ، می ذاره از خونه میره بیرون , صبح میاد ... منِ بیچاره می شینم تا خود صبح گریه می کنم ...
آقا دنبال خوشگذرونی و عیش و نوش خودش می ره ...
می دونین سکه هایی رو که ما بهش پاتختی دادیم گرفت بره ماشین بخره که تو ماشین من نشینه که نکنه یک وقت مچشو بگیرم ؟ ...
آقای زاهدی نگاهی به من کرد و پرسید : چی شده بابا ؟ تو بگو چیکار کردی این دختر رو به این حال و روز انداختی ؟
ناهید گلکار