خانه
135K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۷:۳۰   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و هفتم

    بخش ششم




    به اصرار فریده جون و آقای زاهدی , نسترن تا جلوی پای من اومد ... ولی خودش با میل و اشتیاق منو بغل کرد و گفت : معذرت می خوام , ببخشید ... اشتباه کردم ...
    و ظاهرا با هم آشتی کردیم ... بدون اینکه من گفته باشم بخشیدم و یا حرف دیگه ای زده باشم ...
    فریده جون خرده شیشه ها رو جمع کرد و جارو برقی کشید و یکم به نسترن سفارش کرد و رفتن ...
    ولی من دیگه اون برزوی سابق نبودم ...
    انگار دنیایی که از پاکی و صداقت مادرم برام ساخته بود , خراب شده بود ... فهمیدم که دورنگی و دروغ لازمه ی زندگی است ...
    اگر می خواهی بهت تهمت نزنن , تهمت بزن ... اگر می خواهی مرتب از خودت دفاع نکنی , وادار کن از خودشون دفاع کنن تا تو مورد شماتت قرار نگیری ...
    فهمیدم که من خوب بزرگ نشدم ... از مادرم گله داشتم که یادم نداد زور بگم ... یادم نداد که بدی کنم ... خیانت و نادرستی رو یادم نداد ...
    و پشیمون بودم که چرا سکه ها رو نفروختم و خودمو زیر بار قرض بردم ...
    چرا من به حرف مادرم گوش دادم و اونا رو پس دادم چون فرقی نمی کرد این که من اونا رو گرفتم یا نه ... مهر بدنامیش تو پیشمونی من خورده بود ...
    وقتی اونا رفتن , نسترن نه یک بار بلکه ده بار عذرخواهی کرد و سعی کرد خودشو به من نزدیک کنه ولی دل من بدجوری زخمی شده بود ...
    از ته قلبم می گم اگر واقعا کوچکترین نیت بدی داشتم , شاید اینقدر کینه به دل نمی گرفتم و می بخشیدمش ولی نبود ...
    هیچ نیت بدی در مورد نسترن و آزار دادنش نداشتم و اون بدترین تهمت ها رو به راحتی نثار من کرد ...
    راستش برای اولین بار با بغض خوابیدم و هر چی بیشتر فکر می کردم عصبانیتم بیشتر می شد و نمی تونستم بخشمش ...
    در حالی که دستشو انداخته بود روی سینه ی من , خوابش برد ... آهسته خودمو کنار کشیدم ... دیگه نمی شناختمش ...
    از اینکه با آدم بی منطقی ازدواج کرده بودم که باید تا آخر عمرم تحملش می کردم دلم برای خودم می سوخت ...
    من اینو نمی خواستم ... آرامش از وجودم رفته بود ...
    شک و بدبینی تمام تا رو پود نسترن رو گرفته بود و بیرون کردنش محال به نظرم رسید ...
    فردا تا ساعت یک بعد از ظهر هر دو خوابیدیم ...
    قبل از اون من بیدار شدم ... رفتم و یک چایی گذاشتم ...
    انگار از یک کوه بلند رفته بودم بالا و به شدت غمگین بودم ...
    از همه چیز بدم میومد ... از اون همه تجملات که توی اون خونه بود بیزار بودم ...

    پشت سر من نسترن بیدار شد ...

    منو که دید , با ترس گفت : سلام ...

    فورا لباس عوض کرد و صبحانه درست کرد ...
    دست براه و پا براه با من حرف می زد ...

    بدون اینکه رغبتی داشته باشم که تو صورتش نگاه کنم جواب سلامش رو دادم ...
    یک چیزی خوردم و رفتم جلوی تلویزیون نشستم ...
    تند و تند آشپزخونه رو جمع کرد و گوشت در آورد و پیاز داغ کرد و برای اولین بار برنج خیس کرد ...
    همه جا رو دستمال کشید و اینطوری سر خودشو گرم می کرد ...
    و من بی هدف کانال عوض می کردم و تو فکر راه نجات برای هر دومون بودم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان