داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیست و نهم
بخش سوم
گفتم : اگر به من اعتماد داشته باشی , کافیه که بدونی من آدمی نیستم که به تو خیانت کنم ... تو رو دوست دارم ... تو زن منی ... عاشقت بودم که باهات ازدواج کردم ... اینو بفهم و این زندگی رو نگه دار ...
اگر تو زن عاقلی باشی حرفای اونا رو باور نمی کنی ...
شایدم از قول آیدا به تو دروغ می گن ... آیدا می دونه که اگر من بفهمم همچین کاری در مورد تو کرده , تیکه بزرگش گوششه چون من هیچ وقت بهش رو ندادم ... به جون خودت قسم ... پس شاید دخترداییت داره این وسط آتیش به پا می کنه ... تو هم خودتو دادی دست اونا ...
کار بدی کردی آبروی من و خودتو تو شرکت بردی ...
آیدا اومد هر چی از دهنش در اومد به من گفت و اخراجم کرد ... دیگه لازم نیست بیام بیرون ... بیرونم کردن ...
برو به بابات زنگ بزن ببین چه کاری برای من داره ؟حالا که تو اینقدر ناراحتی , ارزش نداره ... پولشم نمی خوایم ...
با خوشحالی گفت : واقعا اخراجت کرد ؟
گفتم : آره , بیرونم کرد ... رک و راست گفت گمشو برو بیرون ... همینو می خواستی ؟ ...
ببینم وقتی دانشگاه باز شد دوباره شروع نمی کنی ؟ لابد بهم میگی نرو دانشگاه ... من , یک مرد , باید از یک دختر فرار کنم چون تو اینطوری می خوای روی یک شک بیخودی زندگیمون رو خراب کنیم ...
ولی تا کجا من به حرف تو باید عمل کنم ؟ به نظرت این درسته ؟ ...
گفت : چیکار کنم ؟ ... خدایا چرا من اینطوری شدم ؟ به خدا دست خودم نیست ... خاک بر سرم کنن ... واقعا اخراجت کرد ؟
گفتم : آره , مگه تو این کارو نکردی که اخراجم کنه ...
سکه ی یک پولم کرد و اخراج ...
ناهید گلکار