داستان انجیلا 💘
قسمت یازدهم
بخش سوم
غروب , یعقوب اومد کلید انداخت و اومد تو خونه ... من صدای چرخیدن کلید رو شنیدم و دوباره روبروش ایستادم ... این بار خیره خیره بهش نگاه کردم ...
سلام کرد , جواب ندادم ... بازم نگاه کردم ...
پرسید : بازم که دیوونه شدی ... چته ؟ می خواهی هر شب همین بساط رو راه بندازی ؟
گفتم : تا تو درو قفل می کنی من نمی تونم باهات درست زندگی کنم ...
با قیافه ی حق به جانب گفت : در قفل نبود ... خیالاتی شدی ؟
گفتم : قفل بود , خودم امتحان کردم باز نشد ...
گفت : تو درست نتونستی بازش کنی ...
گفتم : من خودم شنیدم تو کلید انداختی ...
گفت : به جون خودت قفل نبود , کلید انداختم چون می خواستم بازش کنم بیام تو ... ولی قفل نبود , از تو باز می شد ...
یک لحظه شک کردم واقعا فکر کردم که من از بس دستپاچه بودم اشتباه کردم ...
همون موقع آنا و بابا از راه رسیدن ... یعقوب دوید جلو با گرمی ازشون استقبال کرد ...
خیلی بهشون عزت گذاشت و اونا که عادت نداشتن ادب زیادی از یعقوب ببینن , با تعجب اومدن تو ...
من خودمو انداختم تو بغل آنا و زار زار گریه کردم .. .
آنا منو نوازش کرد و پرسید : راسته که یعقوب درو روی تو قفل می کنه ؟
به جای من یعقوب گفت : کی به شما خبر رسوند ؟ کی گفته ؟ ...
و نگاهی به من کرد و با شک پرسید : چطوری رفتی بیرون ؟ کی برات پیغام برده ؟
بابا گفت : من صبح اومدم بهش سر بزنم , در قفل بود و نتونستم بیام تو ...
با خشم از من پرسید : تو گفتی در قفله ؟ چرا اینو گفتی ؟ می خوای برات دلسوزی کنن ؟ مظلوم نمایی می کنی ؟ برای چی ؟ می خوای منو بد جلوه بدی که بعدا چیکار کنی ؟ ...
آنا گفت : حالا تو درو قفل می کنی یا نه ؟
من گفتم : دیروز قفل کرده بود من فکر کردم امروزم قفله ... ترسیده بودم دقت نکردم ...
آنا با اعتراض گفت : دیروز چرا قفل کردی ؟ تلفن که نداری ، درو هم که قفل کنی , اگر آتیش بگیره و یا یک اتفاقی بیفته بچه ی من چیکار کنه ؟ یعقوب به خدا برش می دارم می رم ها , گفته باشم ... تا اینجا باهات راه اومدم , دیگه از این خبرا نیست ...
ناهید گلکار