داستان انجیلا 💘
قسمت دوازدهم
بخش پنجم
ساعت دو آنا و بابا اومدن دنبال من ... از پایین پشت آیفون آنا گفت : فریبا جان اِنجیلا رو بگو بیاد ... من نمی تونم بیام بالا , زانوم درد می کنه ... باباش داره میاد چمدونشو بیاره ... دستتم درد نکنه , زحمت کشیدی مادر ...
فریبا گفت : خواهش می کنم کاری نکردم ... تو رو خدا هوای اِنجیلا رو داشته باشین ...
من آماده بودم چون ساعت تعطیلی آنا رو می دونستم ...
بابا اومد و چمدون رو برداشت و از پله ها رفت و منم دنبالش ...
هنوز دو تا پاگرد مونده بود که صدای یعقوب رو شنیدم که می گفت : پس اینجا قایمش کردین ؟ می دونستم کار جاسمه ... اون بود که زیر پای اِنجیلا می نشست تا زندگی ما رو خراب کنه ... حالا ببین آنا اگر روزگارشو سیاه نکردم ... اگر زندگیشو به هم نزدم , اسممو عوض می کنم ...
من با شنیدن صدای یعقوب با وحشت دوباره از پله ها رفتم بالا ...
بابا داد زد : برگرد ... غلط می کنه به تو کاری داشته باشه , مگه من مُردم ؟ بیا پایین ... با من بیا...
یکم مکث کردم ... داشتم می لرزیدم ولی حرف بابا بهم قوت قلب داد و برگشتم ولی پشتش قایم شدم و رفتیم بیرون ...
یاد حرف فریبا افتادم که ازم می خواست مظلوم نباشم و محکم در مقابل یعقوب بایستم ولی وقتی چشمم بهش افتاد , آنچنان ازش ترسیدم که زبونم بند اومده بود و رنگم مثل گچ سفید شده بود ...
یعقوب تا منو دید با تندی و خشم گفت : از خونه فرار می کنی؟ حالا دیدی لیاقت نداری و من باید درو قفل می کردم ؟
بابا گفت : اووی , مراقب حرف زدنت باش ... از ادب من سوء استفاده نکن , ما هم خیلی حرف برای گفتن داریم ...
یعقوب باز خطاب به من و با تهدید گفت : یا الان میای با من می ریم خونه یا طلاقت می دم ... من دنبال تو بیا نیستم ... ناز و قهر نداریم ...
من زنی رو که شب از خونه فرار کنه نمی خوام ...
ناهید گلکار